545 به وقت دلتنگی 2
_ این متن شامل اعتقادات شخصی بنده اس پس اگه میخوای قضاوت کنی همین الان از وبم خارج شو _ ممنونم
__ من امشب دیوانه ترین دلتنگ روی زمینم .
از محرم به بعد به خودم گفتم دیگه فیلم و عکسای اربعین و نگاه نمیکنم . دیگه تصاویر که از تلوزیون پخش شدن کانال و عوض میکنم .. میدونستم اگه ببینم دق میکنم . میدونستم اگه ببینم جیگرم میسوزه ... ! باور کنید امشب جگرم سوخت ..
بعد از تقریبا یک ماه دوری از هرگونه مداحی و روضه و خلاصه هرچیزی که من و یاد کربلا و اربعین بندازه ، امشب رفتم مهدیه . امشب خیابونا بارونی بودن . راننده اسنپ تصمیم گرفته بود آهنگ بی کلام بذاره . آهنگ هایی که تا مغز و استخون نفوذ میکنه . انگار یه قلوه سنگ گیر کرده باشه تو گلوم و بخواد بدجوری خفه ام کنه . چشمام خیس شدن . چند وقتیه بی دلیل دلم گریه میخواد و خیابونای بارونی و اهنگ ها بدجوری داشتن دل نازکم میکردن .
مهدیه که رسیدم خیلی خلوت بود . میدونستم که کیا امسال رفتن . جای خالی تک تک کربلا رفته ها حس میشد .. وقتی رفتم تو گیج بودم . سرم سنگین بود . نمازم و که خوندم با دلی پر و دلتنگ منتظر شدم . منتظر شدم مداح بیاد و با روضه ی دلتنگی و جاموندگی آتیش بزنه وجودم و .. اره شاید عجیب به نظر بیاد ، اگه خودم پارسال اربعین نرفته بودم و امسالم جامونده نبودم ، اگه یکی دیگه این حال و هوارو توصیف میکرد باور نمیکردم ..
امشب از دلتنگی ضجه زدم . نفس نمیتونستم بکشم . داشتم خفه میشدم . سرم سنگین شده بود . انگار که تموم جونم و داشتم بالا میاوردم .. مداح خوند و خوند و خوند من ذره ذره ی وجودم سوخت . انقدر این چند وقت احساسات و دلتنگیام و سرکوب کرده بودم که امشب تا مرز خفگی رفتم .. تو دلم همش میگفتم بخون .. بیشتر بخون و بیشتر آتیش بزن دلم و .. من دارم خفه میشم از این حس ..
حس این که امسال من و نخواست .. حس این که پارسال همین موقع نماز جاعت صبح و بین الحرمین بودم . حس آخرین نگاهم به گنبد . حس مچاله شدن قلبم .. حس این که رفیقا رفتن و من جا موندم .. تک تک خاطرات و تک تک لحظات پارسال اومد جلوی چشمم .. به خودم اومدم و دیدم یه نفر داره میگه چرا نفس نمیکشه .. داشتم خفه میشدم .. از سنگینی و درموندگی نفسم بالا نمی اومد .. شاید اغراق آمیز به نظر برسه .. که حتما همین طوره .. خودمم فکر نمیکردم امشب انقدر آشوب بشم .. انقدر بهم بریزم که نشه جمعم کرد ..
به زور برگشتم خونه .. سرم نبض میزنه .. حالت تهوع داره من و میکشه .. سرم انقدر سنگینه که داره میفته زمین .. قفسه ی سینم تیر میکشه .. صدام از ته چاه در میاد .. خانواده نگران شدن و اصرار که بریم دکتر .. ولی من ترجیح میدم خونه بمونم .. میدونم دکتر رفتن فایده ای نداره .. خودم میدونم این درد از چیه و مطمئنم حالا حالاها خاموش نمیشه ..
امشب فقط یه همین جمله همش میاد تو ذهنم ، راست میگفتن .. بیچاره اون که کربلاتو ندیده ولی بیچاره تر اونیه که کربلاتو دیده ..
امشب من بیچاره ترینم .. باورم نمیشه میشه از دلتنگی به همچین مرحله ای هم رسید ..
_ دلم میخواد از ادامه ی سفرم بنویسم .. اما جدی جدی حالم بده و دیگه توان تایپ کردن ندارم .. سرم گیج میره و حالت تهوع داره من و میکشه .. حس میکنم انگار یه حمله ی خیلی بد داشتم ..
_ الان که فکر میکنم دلم نمیخواد این متنارو پست کنم .. اما وب خودمه .. اگه اینجا ننویسم و خودم و آروم نکنم پس کجا برم ؟ :)