وقتی که فهمیدم دچار تروماهای گذشته شدم ، تقریبا دو سال پیش بود . خونه ی مادربزرگم بودم. مامان جواب اس ام اسام و خوب نمیداد . پشت تلفنم باهام سرد حرف میزد . همش حس میکردم خطایی انجام دادم و قراره دوباره به مدت دو سه ماه باهام قهر باشه . مامان از وابستگی عاطفی بین خودم و خودش به بدترین شکل استفاده میکرد تا عذابم بده .

یادمه تا غروب که اینا برسن ، من ده بار احساس خفگی بهم دست داد . احساس خفگی ، گریه و تپش قلب شدید ! اره .. فقط برای این که ترس چشیدن اون روز ها افتاده بود به جونم ... وقتی اومد تو خونه و با لبخند بهم سلام کرد فهمیدم اشتباه کردم .. همه چیز خوبه .. همه چیز سر جاشه ..

تا مدت ها صبح ها که از خواب بیدار میشدم اولین چیزی که ازش میپرسیدم این بود که :( ساعت چنده ؟ ) بعد از لحن و نگاهش میفهمیدم قهره یا نه . مثل یه روتین صبح گاهی شده بود برام . مثل یه هشدار که یادت نره امروز ازش بپرسی ساعت چنده !

_ امروز سر این که دوست داشتم با یه پارچه برای خودم لباس بیرونی بدوزم ازم دلخور شد . خودش تصمیم گرفته بود که برام پارچه رو بخره ولی نه برای بیرون . بهش گفتم اینجوری ارزشی نداره ، مثل بقیه لباسام باید بذارم برای مهمونی های خانوادگی و .. با لحن شاکی گفت اصلا خودم باهاش لباس میدوزم ..

بعد باهام قهر کرد ! فاطمه ی ۱۲ ساله ی درونم کلی غصه دار شد . کلی ترسید . کلی گریه اش گرفت . الان نزدیک سه ساعته به هر بهونه ای میخوام باهاش حرف بزنم و اون هر بار خیلی بد جوابم و میده ‌‌. الان فاطمه ی درونم کلی داره استرس تحمل میکنه . دلم برای فاطمه ی ۱۲ ساله میسوزه .. تقریبا هشت سال از عمرش و با این ترس ها و استرس های بیخود گذرونده .. با افکاری که ، مامان ناراحت نشه . قهر نکنه . سه ماه بهم بی محلی نکنه . نگاهم نکنه .. من هیچوقت رابطه ی خوبی با بابام نداشتم . چون همیشه بابام من و از خودش دور میکرد ..مثل الان . من هیچ دوست درست و حسابی هم نداشتم .. پس حق داشتم وحشت کنم از قهر مامانم نه ؟! چون توی اون بازه ی زمانی تنها دوستم مادرم بود .. هر بار که باهام خوب میشد هر روز صبح با استرس بیدار میشدم که نکنه دوباره باهام سرد بشه .. دوباره من و نادیده بگیره ‌.‌.

به نظرم با چیزی که من از بقیه دیدم همه توی دوران کودکی و نوجوانی اشتباهاتی داشتن .‌. اشتباهاتی بزرگ تر و عمیق تر از اشتباهات خنده دار من .‌. ولی هیچوقت ندیدم اینجوری طرد بشن .

کاش میشد الان بخوابم و وقتی بیدار شدم ازش بپرسم ساعت چنده ، اونم به جای اخم بخنده