439 گذشته ای که فراموش نمیشود
امروز حدودای ساعت 8 شب ، چراغ برق ، در حالی که با خواهرم حرف میزدم و با جمعیت انبوهی منتظر تاکسی ایستاده بودم بعد از مدت ها دیدمش . گذشته ی تاریک خودم رو ... بعد از این همه سال اصلا عوض نشده بود . برعکس ، من لاغر تر و قد بلند تر شدم و استایلمم کلی تغییر کرده . اون همون بود همون آدمی که هشت سال پیش میشناختم . همون نگاه .. همون نگاه ... چندین بار نگاهم کرد ، میخواست مطمعن بشه که متوجه اش شدم یا نه . خودم رو به ندیدن زدم .. اگر در شرایط بهتری بودم ، اگر منتظر تاکسی نبودم ، اگر کسی همراهش نبود ، احتمالا سمتش میرفتم و حالش رو میپرسیدم . مطمعنا ازش میخواستم من رو ببخشه و حاضر بودم هر کاری بکنم تا این اتفاق بیفته .. با خودم گفتم کاش مثل چهار سال پیش دوباره بهم پیام بدی تا من همه چیز رو جبران کنم .. من خیلی گشتم اما ازش پیج یا شماره ای پیدا نکردم ... اون هر بلایی که سرش اومد و باعث شد شخصیت منفوری پیدا کنه ، بخشیش من بودم .. کاش کاش الان ناگهان جز یکی از نویسنده های بلاگفا بود و این پیام رو میدید ... این پست رو میخوند .. گاهی اوقات خوابش رو میبینم ، داخل خواب باهاش همچنان دوستم و هیچ کدورتی بین ما نیست .. هر از گاهی داخل بعضی از مراسم ها مادرش رو میبینم .. مادرش نگاهم نمیکنه ، بی شک از من متنفره .. همیشه با دیدن مادرش معذب میشم . اما شاید مادر اون هم بی تغصیر نیست .. من سعی کردم تمام مشکلاتی که در گذشته به وجود آوردم رو درست کنم اما این قطعه از پازل تا الان گمشده مونده و انگار قرار نیست حالا حالا ها درست بشه .. راستش گاهی اوقات دلتنگش میشم .. نه از اون دلتنگی های احمقانه ای که در گذشته دچارش بودم .. دلتنگی از روی بیچارگی از روی پشیمونی از روی حماقت .. کاش هیچوقت سمتش نرفته بودم ... حس میکنم حال و روز خوبی نداره . بچه هایی که ازش خبر داشتن بهم میگفتن که چیکارا میکنه .. مدام با خودم میگم نکنه همه ی این ها به خاطر منه ؟ به خاطر حماقتی که 8 سال پیش کردم ؟ این من و میترسونه . در حال حاضر نزدیک به دو ساله که منتظرم دوباره در یک فرصت مناسب ببینمش و بگم که من و ببخشه .. اما هر بار در یک فرصت خیلی بد میبینمش و هر بار میگم شاید دفعه ی بد .. الان دلم میخواد فقط از کائنات درخواست کنم تا یه جوری پیجش و پیدا کنم یا اون خودش تصمیم بگیره بنا بر دلایلی بهم پیام بده . حاضرم پیام بده و به فحش بکشه من و .. من پذیرای تمام اون فحش ها هستم ! من مستحق اون فحش هام ! آخرین باری که باهاش حرف زدم باز همه چیز تغصیر اون افتاد .. به یاد ندارم که آیا درست و حسابی ازش معذرت خواستم یا نه .. درسته که اونم اشتباهاتی داشت اما متهم شماره ی یک خودمم .
وجودم سرشار از استرس شده . هر بار با دیدن خودش یا مادرش قلبم چنان به سینه میکوبه و حس خفگی بهم دست میده ، انگار که یک حمله ی دیگه در راه باشه . حس میکنم من کارمای اون سال هارو پس دادم . اما انگار یه چیزی درست نیست .. انگار هنوز یه بخشی از وجودم در عذابه ...
خواهش میکنم پیدا شو . خواهش میکنم یه جوری بهم پیام بده . خواهش میکنم یه جوری ظاهر شو ! من فقط میخوام باهات حرف بزنم . من فقط میخوام همه چیز و جبران کنم . حق میدم اگر از من متنفر باشی . اما پیدا شو . میخوام همه چیز و حل کنم . میخوام یک شب با آرامش بخوابم . میخوام مطمئن بشم که حالت خوبه و همه چیز برات تموم شده .. میخوام مطمئن بشم شب ها با آرامش میخوابی . میخوام مطمئن بشم خوبی ...
درسته اگه پیداش بشه ممکنه تمام خاطراتی که برام محو شده رو مجدد به خاطر بیارم و بیشتر از خودم متنفر بشم ، اما میخوام اون خوب باشه حتی اگه من این وسط عذاب بکشم ... این عذاب از عذابی که در حال حاضر درش غرق شدم خیلی بهتره !
خدایا ! خواهش میکنم پیداش شه ...