قسمت اول ٫ به سامدالری خوش آمدید ٫ رو دیدم . البته خیلی وقت بود که میخواستم ببنمش اما وقت نمیشد . همین که دیدم شین هه سان و چانگ ووک بازی میکنن بسی خرسند شدم .

وقتی ۱۷ سالگی سام دال و نشون دادن ، زمانی که داشت هواپیماهارو میشمرد و به این فکر میکرد که کی نوبت خودش میشه که بپره ، یاد خودم افتادم ...

فکر پریدن و رفتن برای من هم توی ۱۷ سالگی اتفاق افتاد . میخواستم به بهانه ی دانشگاهم شده ، از شهر کوچیکمون فرار کنم . از این شهر متنفر بودم . از آدماش . از این که بویی از هنر نبرده بودن .. از اینه میدونستم نمیتونم به عنوان یه هنرمند اینجا پیشرفت کنم . از تک تک آدم های ولگرد و تنبل و مغزور این شهر متنفر بودم ...از این که خیلی هاشون هیچ رویای بزرگی نداشتن بدم می اومد ... خیلی هم تلاش کردم اما نذاشتن که برم .. برای همین هنوزم تو فکر رفتنم .. هنوزم دنبال راه هایی میگردم که همه چیز و بذارم و برم .. من آرزوهای بزرگی دارم که با هر سختی ( خودمونی تر ، با هر دهن سرویسی ) که شده باید بهشون برسم .

وقتی ۱۷ سالم بود ، سال آخر هنرستان ، روی پل معروف خاطراتم می ایستادم و با لبخند دریارو تماشا میکردم . توی دلم میگفتم خداحافظ دریا ، خداحافظ پل مورد علاقم !! من میخوام برم ، من میخوام هر قدمی که روی این پل بر میدارم و خاطره کنم ..

اما الان که سه سال از اون موقع گذشته ، همچنان با تاکسی از کنار اون پل رد میشم و هنوز وقت خداحافظی نرسیده ..

منم دوست دارم بپرم سام دال ... اما موقعیت این و نداشتم که بذارن برم . من موندم و حسرت هام . ولی خب ، سنم کمه و هنوز فرصت دارم نه ؟

میدونید ، وقتی خودم و با بچه های دانشگاه مقایسه میکنم تازه میفهمم که چقدر برام آینده و رشته و شغلم مهمه . من مثل اونا نمیتونم بیخیال باشم و به خوش گذرونی های بیخود و پسر بازی بپردازم ... من واقعا میخوام وقتی که در آینده به گذشته نگاه میکنم به خودم بگم درسته خیلی زخم و زیلی شدی ، درسته کلی جلوت و گرفتن ، ولی بلاخره تونستی ..

یعنی میشه منم بزودی بپرم ؟!