416 14 ساعت به سال تحویل
میخوام یادداشت پایانی 1402 رو بنویسم چون بعدش و مطمعن نیستم وقت داشته باشم یا نه . مینویسم از این که چقدر رشد کردم و بزرگ شدم . از این که چقدر از این سال تنفر دارم . از این که برای اولین بار یکسری احساسات جدید رو تجربه کردم .
داخل اسنپ نشسته ام . دارم هرآنچه بر من گذشت رو مرور میکنم . چقدر با فاطمه ی اول سال ، یا فاطمه ی چند سال پیش فرق دارم . چقدر دیدگاهم نسبت به خیلی چیز ها تغییر کرده . حقیقتا با افکار الانم آرامش بیشتری توی زندگیم دارم . توی این سال بیشتر خودم و به خدا نزدیک کردم و این تنها نکته ی مثبت 402 بود .
دلتنگم . نذاشتم کسی از دلتنگیم با خبر بشه . نذاشتم راز این دل برملا بشه . هرچه شد در همین دل شد ... اشک ها ریختم . در پوشاندن احساساتم قوی تر شدم . حالا درک میکنم کسایی رو که میگفتن دل آشوبه اما لبخند میزدن .
* از کنار پل مورد علاقم رد شدیم ، بارون میباره . یادم اومد روی همین پل بود برای آینده ام نقشه ها میریختم و لبخند میزدم و آهنگ های انگیزشی گوش میدادم ! . خودم رو درست کنار اون پل دیدم اما با این تفاوت که ، حالا هیچکدوم از اون رویاها به حقیقت نپیوسته ... دیگه وقت ندارم ، بقیش و میام و مینویسم ...
انقدر این سال سریع گذشت که نفهمیدم چیشد ! چرا انقدر همه چیز با هم اتفاق افتاد و یه جوری گذشت که انگار اتفاقی نیفتاده فقط یه بخشی از وجودت کنده شده و رفته . بخش دیگه اش زخمی شده . قسمت هایی هم دل آزرده و نازک نارنجی شده ! افتادم و بلند شدم ، اما از درد اون افتادن زیاد نتونستم سرپا بمونم ، اعتراف کردم که کم آوردم ...
همه یه اهدافی داشتن که بهش رسیدن یا حتی نرسیدن . اما من بی هدف جلو اومدم . و همچنان هدفی برای سال بعد ندارم . اصلا فاطمه ی بعد کنکور بی هدف و تنها موند . با کوله باری از حسرت ها و گناه ها و غم ها ...
البته از شادی ها نمیگذرم .. شادی های یهویی مثل دیدن امام رضا ...
یه دعاهایی دارم در دل ، یه چیزی بین خودم و خدای خودم . امسال فهمیدم هرچه در دل بمونه بهتره ...
نمیدونم تا ساعات پایانی سال این آخرین حرفامه یا نه .. ذهنم درست کار نمیکنه ... درگیره