جمعه ی عصر پاییزی 403
وقتی آدم بزرگتر میشه آهنگ ها براش عمق بیشتری پیدا میکنن . زمانی که بچه بودم هیچوقت آهنگ های شادمهر به دلم نمی نشست ، اصلا شادمهر دوست نداشتم ! ، یادمه اون موقع یکی بهم گفت بزرگتر که بشی میفهمی .. هرچقدر که از نوجوونی من گذشت ، و زمانی که تمومش کردم بلاخره متوجه شدم چه دنیایی پشت این موزیکا خوابیده .. یادمه از بچگی عاشق مرتضی پاشایی بودم اما الان که میفهمم چه حرفایی پشت سوز صداشه .
کلا غروب های جمعه دلگیره . قبلا میگفتن به خاطر مدرسه اس ! اما نه .. نیست . حالا که دانشجوام میفهمم نیست . بعد ناهار روی مبل خوابم برد . بیدار که شدم ظرفارو شستم . یه پودر کیک پرتقالی داشتیم منم دست به کار شدم ، الان ریختمش داخل قالب و منتظرم بپزه . یه گوشم مرتضی خدا بیامرز میخونه و یه گوشم صدای ماشین لباسشویی !. امروز چقدر نارنجیه ، یه نارنجی دلگیر . با خودم میگم چه خبره ؟! چرا انقدر همه چیز دلگیر و خفه کنندس . یه زمانی دیدن کی دراما حالم و خوب میکرد ، نه که الان نکنه ! اما خوب خوب نمیکنه .. خودم و سرگرم کردم که درگیر خفگی جمعه نشم اما آخرش شد . اومدم به تنها پناهم و دارم مینویسم .
مامان دیروز موقع صبحونه خیلی جدی بهم گفت فاطمه به ازدواج فکر کن ! میگه وقتی میبینم یه مرد چهل و خورده ای ساله تازه فهمیده چقدر تنهاست و هیچکس و نداره من و میترسونه . میترسونه که آینده دخترمم اینجوری بشه . گفت تا سی سالگی حداقل ازدواج کن . طبق معمول با شوخی و جوکای بیمزم بحث و عوض کردم . ولی اینجا جواب مامانم و میدم .. مامان منم از تنهایی گاهی خیلی میترسم ، گاهی فکر کردن بهش باعث میشه حس کنم قلبم چقدر خالی و سرده . منم گاهی خیلی نگران خودم میشم . اما این ترس که شریک مناسبم پیدا نشه ، این که عشق واقعا وجود نداشته باشه ، حتی اونایی که ادعا میکردن عاشق ان تهش به هیچ رسیدن و جدا شدن ، اینا من و بیشتر میترسونه . من و اخلاق ها و تفکرات خاصم نیاز به یه آدمی داریم که همه چیز و بفهمه و درک کنه . همین الانشم با دیدن اطرافیان و به خصوص همکلاسیام بیشتر به این متفاوت بودنم پی میبرم .. این که چقدر من شبیه بقیه نیستم .. مامان ! یکی یه زمان کوتاهی اومد و گاهی فکر میکنم قلبم و بهش باختم . هنوزم دلتنگش میشم و با خودم میگم کاش دوباره پیام بده .. با این که حتی پیام داد و من سین هم نکردم :) چطور بگم ، من یه لحظه حس کردم آدم خودم و پیدا کردم و لحظه ی بعد حس کردم دارم قلبم و میدم بهش ، اما ناگهان همه چیز تموم شد . عقلم و جایگزین کردم و دو بار بهش جواب منفی دادم . ولی مامان دخترت انگار نفرین این ادم شد :) تقریبا یک سالی گذشته و هنوز توی خوابم ظاهر میشه .. اما مطمعنم که اون فراموشم کرده . بی شک این طوره . اما بعد این آدم فهمیدم تنهایی چقدر میتونه عمیق باشه .. مامان من با دیدن تو و همسرت حس میکنم هیچ عشقی دیگه وجود نداره .. مامان من فقط آرامش میخوام اما اگه آدمم پیدا نشه یا اگه پیدا شد آرامشم و از بین ببره چی ؟ همه ی اینا من و میترسونه . من نمیخوام زندگیم شبیه تو و بابا بشه . اگه از ازدواج و فکر کردن بهش فراری ام دلیلش ایناست .. وگرنه ته ته ته وجودم قلبم مچاله میشه ..
__ مرتضی میخونه :... اگه من اون و دوست دارم اسمش عشقه .. تنهاش نمیذارم اسمش عشقه ..
من یه ماسکی زدم رو صورتم که فقط من و خدام میدونیم پشت این ماسک چه خبره و چی توی ذهنم میگذره . نمیتونم دهنم و باز کنم و این حرفارو بزنم . دوست دارم یه بی احساس دیده بشم تا چیزی که واقعا هستم ..
_ یه متنی داخل اینستاگرام دیدم که میگفت :
بدنم به خواب نیاز داره ، فکرم درگیر پوله ، روحم به خدا نیاز داره و قلبم سخت مشتاق عشقه
چقدر درست گفت ...
_حرفام و با یکی از آهنگای مرتضی پاشایی که جدیدا روش خیلی قفلی زدم میخوام تموم کنم ، بزنید روش لینک آهنگ بالا میاد :