393
ناگهان یهو یادت میاد که چاق شدی و توی آینخ وقتی خودت و میبینی بدت میاد . ناگهان یادت میاد باید از خونه مامانبزرگت بری خونه خودتون و دوباره جنگ های اعصاب و روان و تحمل کنی . یادت میاد یک پدر پرخاشگر کمی شکاک داری و یه خاله که از لحاظ عقلی مشکل داره . بعد یهو یادت میفته یه خاله ی دیگه هم داری که اونم همین مشکل و داره و دیدن بچه هاش و به مادرش دریغ کرده ، و مادرش از ندیدن نوه هاش داره دق میکنه . یادت میفته یه دایی تنها و غمگین داری که به تازگی طلاق گرفته و روزای افتضاحی رو گذرونده و همچنان میگذرونه . یادت میاد یه کیست بزرگ داری و باید قرص و دارو مصرف کنی . و البته شونه دردی که بعد ده جلسه فیزیوتراپی خوب نشده و کلی شاگرد مجازی که منتظر ان براشون فیلم بگیری . یادت میاد که قراره بیست ساله بشی و هرچقدر فکر میکنی به گذشته و مخصوصا نوجوانی ، هیچ خاطره ی خوبی نداری و بیشتر خاطرات منفی میان توی سرت . یادت میفته الان که تو ماشین نشستی و داری به سمت خونه میری ، قراره بازم تیکه های بابات و تحمل کنی . یادت میاد چقدر تنها شدی و این روز های آخر تابستون هیچ تفریحی نداری که انجام بدی ، کسی هم نیست که باهاش حتی یه کافه بری . یادت میفته مادربزرگت افسرده اس و اگه بفهمه پسرش خونه داشته اما داده به زن سابقش دق میکنه . یهو یادت میفته که دانشگاه قراره شروع بشه و باید بجنگی با خودت تا نرمال رفتار کنی . بعد یادت میاد هنوز حقوقت و نریختن و از بی پولی در حال خفه شدنی . بعدش یادت میاد دلت میخواد تنهایی بری مسافرت اما برای این باید حقوقت و بدن وگرنه نمیتونی ، تازه اگه یهو خانوادت تصمیم نگیرن خودشونم بیان و اون زمان آزادی که میخوای و از دست بدی .
شاید من خیلی دارم بزرگش میکنم
اما یه روز ورق بر میگرده ، میدونم .
_
دو سه روز پیش هم در گمج ( از این ظرف های سفالی سنگین گیلانی ) در حالی که سعی داشتم بذارمش بالای کابینت افتاد روی سرم . سرم هنوز درد میکنه مخصوصا قسمت ابرو . همچنان یه کم ورم داره .