377
ساعت دو صفر و هجده
امروز رفتم فیزیوتراپی ، استرس داشتم .چون نمیدونستم چجوریاس ، حتی دکترم نمیشناختم ، فقط میدونستم مرده . عمه هام قبلا اینجا اومدن و راضی بودن . رفتم داخل . گفتن بابد لباسات و در بیاری ، به شدت معذب کننده بود برام . دکتر اومدم داخل اتاقک . ازم پرسید چرا اینجوری شدم ، منم گفتم معلم نقاشی ام و دفاع شخصی میرفتم و .. بعد شروع کرد کلی باهام حرف زدن . بهم گفت من واقعا به دختر مستقل و عاقلی مثل تو افتخار میکنم . کلی باهام حرف زدن ، ازم پرسید زود عصبی میشم ، استرسی ام . مثل بچه ها الکی نقش بازی نکردم که بگم وای چقدر من کول ام ! رک گفتم اره . باهام کلی حرف زد که از معذب بودنم کم کنه .. بهم گفت به یه تراپیست مراجعه کنم .. از خواب بدم بهش گفتم ، از افکار پریشونم پرسید . بعد از اتمام جلسه ام ، دوباره با همون لحن مهربون و آرامش بخش شروع کرد برام صحبت کردن و این که خیلی باید مراقب خودم باشم .. بهم ورزش داد و ..ولی من حواسم زیاد پی حرفاش نبود ، فقط بغض کرده بودم و بهش زل زده بودم . اولش برای حس دلسوزی که نسبت به خودم داشتم ... فاطمه با خودت و بدنت چکار کردی ، چیکار داری میکنی ... بعدش ، با خودم گفتم ، آخرین باری که یه نفر انقدر بهم اهمیت داد کی بوده ؟! اون یه غریبه بود ، میدونید من میدونستم دکتر با همه همینقدر مهربونه .. و وظیفش اینه به بیمارش گوش کنه .. ولی چرا من باید با بغض بهش نگاه کنم و ته دلم بگم ، کاش با دخترم همین شکلی صحبت کنی . من حتی وقتی که روی تخت دراز کشیده بودم نفهمیدم چند قطره اشک از چشمام سر خورده پایین ، البته سرم خم بود پس امیدوارم دکترم متوجه نشده باشه .. ذهنم درگیر بود ، چرا هیچوقت سعی نکردم مثل امروز واقعیت و نشون بدم . درسته همیشه یه آدم پر سر و صدام ، با شوخی های بیمزه و کلی شلنگ تخته انداختن . اما داخل وجودمم صدرصد یه ساید غمگین و افسرده دارم نه ؟ امروز دیگه اون آدم شوخ نبودم . حوصله نداشتم . فقط سعی میکردم جواب دکتر و با آره یا نه بدم . البته کلی هم به خاطر وضعیت ام خجالت کشیدم .. موهای شلخته و رکابی سفید صورتی عهد بوقی و .. ولی دکترررر انقدر بی تفاوت نسبت به همه ی این ها رفتار کرد که من واقعا میخواستم بزنم زیر گریه . ولی اون خیلی مهربون بود ... حتی زمانی که تمام گردنم درد گرفت و دادم در اومد هم مسخرم نکرد !! من عادت دارم به مسخره شدن .. برای همین همیشه منتظرم یکی مسخرم کنه . با این که نگاه آدم ها همیشه اذیتم میکنه اما نگاه دکتر اذیتم نکرد . وقتی بهم گفت تو هم مثل دختر خودم ژینا ، ته دلم گفتم میشه واقعا دخترت بشم ؟! مثلاخودم و زدم به اون راه و کلی الکی الکی شاد شدم !! ولی خب هر دختر دیگه ای هم سن و سال من بود ، همین و بهش میگفت . ولی من وانمود میکنم که اینطور نیست ! مثلا چون دکتر گفت خیلی نقاشی دوست داره اما بلد نیست بکشه با من گرم گرفت ، نه چون فقط بیمارم . آره آره ! خودمم فهمیدم ! کمبود محبت داره در وجودم موج میزنه ، اما بیشتر از اون ، کمبود صمیمیت ، کمبود شنیده شدن ، کمبود درک شدن ، کمبود دوست داشته شدن و ... موج مکزیکی میره .آفرین ، چه بازیگری شده این بازیکن . مثلا مثل روز های چرند دانشگاه که کسی به وجودت اهمیت نمیده و وانمود میکنی برات مهم نیست ..
وقتی دکتر بهم گفت لاغر و قد بلندی اما حیف که قوز داری و باید درمانش کنی ، جدی جدی دوبرابر بغض کردم . از بدنم متنفرم و همیشه یکی هست یه جوری بهم این موضوع رو یادآور بشه . منی که هزینه های باشگاه برام سنگینه ..
ولی من همش اون جمله ی : فاطمه بهت افتخار میکنم توی سرم اکو میشه و انگار عزیز ترین کسم بهم گفته ...
امروز یه فکت درباره ی خودم فهمیدم ، چیزی که راحت میتونم بیانش کنم و قصد انکار ندارم :
من نیاز به یک رابطه ی سالم دارم . من مدت طولانی از کودکی ، نوجوانی و حالا جوانی خودم رو صرف و وقف دیگران کردم . این که بهشون محبت کنم یا به غماشون گوش کنم . من همیشه اون آدم قوی بودم که دیگران میخواستن . من همیشه در برابر خودم هم اینجوری بودم . اما نه ! دیگه نمیخوام فقط شنونده ی درد بقیهباشم . دیگه نمیخوام ادای آدم های فداکار و در بیارم و آخر شب از تنهایی و انباشته شدن حرفای چند ساله نابود شم . من فقط میخوام وقتایی که ناراحتم گریه کنم و وقت هایی که شادم بخندم . من دیگه نمیخوام وقت هایی که ناراحتم بخندم ، چون بیشتر شبیه یک دلقک میشم ! اما نمیشه ..
همه ی این هارو گفتم اما به این نتیجه رسیدم آدم خوبه ای که میاد و تورو نجات میده فقط مال افسانه هاست ..
کاش یه نفر از وسط کتاب های افسانه ای پیداش بشه و من و گردن بگیره !