368
سیصد و نود و چهار .. اومدم بازم فقط بنویسم و برم
امروز دوتا ژوژمان داشتم ، موفقیت آمیز بود . به نظر که استاد ها راضی بودن . یه کلاس جبرانی دارم ساعت سه . دوست ندارم برم . حالم بده بابتش و بابت آدم هایی که باید تحملشون کنم . امروز سعی کردم با دیگران حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم اما فهمیدم کسی علاقه ای به ارتباط برقرار کردن با من نداره . چندتا عکس گرفتم با کارا که قشنگ نشد . یکی از خانم های سن بالای رشتمون یه رفتار خیلی زشت با من کرد . ازش بدم میاد . ولی اون میگه از من خوشش میاد . نمیتونم تحملش کنم ... اولش خوب بودم ، خندیدم البته شاید ظاهری اما بعدش خسته شدم از خندیدن های مصنوعی ، حوصله نداشتم خودم و شاد نشون بدم . و بعد دپ و دپ و دپ و دپرس تر شدم . تا جایی که وقتی بیرون از دانشگاه تنها نشستم و موندم منتظر اسنپ گریه ام گرفت . البته در حد کمی خیس شدن چشمام ، نذاشتم زیاد بشه . دوباره حس کردم قلبم خالیه خالیه . یکی از پسر ها من و قبل از خیس شدن چشمام دید و با یه لحن تمسخر آمیزی گفت خداحافظ فاطمه خانم .. میدونم چرا گفت . چون زمانی که اون و بقیه رفتن عکس بگیرن ، من و خبر نکردن ( البته اینش مهم نبود ) اما اونجایی بهم برخورد که صدام کرد و گفت برم ازشون عکس بگیرم .. خب منم گفتم نه ، واقعا بدم اومد . بعدش بیشتر و بیشتر توی خودم فرو رفتم چون اسنپ لعنتی من و نمیگرفت و تقریبا زیر آفتاب در حال پختن بودم . فکر کردم وقتی برسم خونه های های میرنم زیر گریه ، اما نزدم . به جاش یه کم با گوشی الکی ور رفتم و وقتی خواهرم از مدرسه برگشت ، پریدم حموم .
ساعت یک و نیمه ، من یک ساعت و نیم دیگه باید دوباره برگردم دانشگاه . دوست ندارم ، الان یه کوه انرژی منفی ام . حالم به هم میخوره از موقعیت بچه گانه ای که توش گیر کردم .