361
فردا خیلی کار دارم . از ساعت 9 دانشگاهم ، احتمالا تا ساعت 5 اینا بمونم . بعدش برم منو عمو رو بلاخره به سرانجام برسونم . این که یه ذوق زیرپوستی بابت فردا اومده سراغم عجیبه ؟ مثل این که ایول کلی کار دارم انجام بدم و قراره پدرم دراد .
یه سریالی میدیدم که دانشجوهای رشته معماری به خاطر ژوژمان های سنگینشون شب و مجبور بودن دانشگاه بمونن و کار کنن . حتی وقت نداشتن برگردن خونه . فکر میکردم یه شوخیه ! اما بعدش که درباره ی بعضی از دانشگاه های هنر دنیا تحقیق کردم دیدم نه ! خیلیم جدی . البته این جریانش مال قبل کنکوره . با خودم میگفتم دانشگاه باید خیلی رقابتی باشه ، از اون مدل رقابت ها که جون آدم در بیاد و کلی کیف کنه ، یه رقابت صمیمی. اما خب همه چیز اونجوری که میخوایم پیش نمیره . بعدش فهمیدم دانشگاه های ایرانِ که شوخیه ! نه اونا ... باورش سخته اما دو سه نفریم که خیلی درس و کار و دوست داریم . بین ترم اولیا ، اون خرخونه که کسی بهش اهمیت نمیده ، هیچوقتم مهمونی و بیرون باهاشون نمیره ، فقط منم .
سریالی که الان تموم کردم محوریتش دغدغه ی دانشجوهایی بود که باید دنبال کار میگشتن بعد فارق التحصیلی ، باید یه شرکت خوب پیدا میشد که اونارو قبول کنه . بعضی ها هم علاقه ی خودشون رو رها کرده بودن و فکر میکردن برای شروع دیره . شاید این مسائل تو واقعیت ، کسی نباشه که باهام همزادپنداری کنه . اما شبیه احمقا با کارکترا ارتباط برقرار میکردم و حرف میزدم که آره ! منن مثل شما توی صدتا مسئله مختلف گیر کردم ، مثل کارم ، آینده تحصیلیم ، روابطم . ترس هام ، به خصوص ترس های عجیب و غریبم .
دیالوگای خیلی قشنگی داشت ، مثل حرفایی که نیاز داریم بشنویم اما کسی نیست که برامون بگه .
__ امروز از اون روزا بود . میدونید خوب بود ،واقعا خوب . بعدا دوست دارم دربارش بنویسم ، شاید همین فردا ! اما یه چیزی مدام توی ذهنم تکرار میشد ،،، اگه پدر خوبی داشتم هیچوقت اون حس خوب ،بهم حس بدی نمیداد .. ! با خودم فکر کردم که ،، بابا ! کاش اینجوری نبودی . اون وقت من لذت بیشتری از موقعیت هام میبردم . من فقط نیاز داشتم که درست و حسابی تشویقم کنه ،بگه که بهم افتخار میکنه . اما اون اینجوری نیست . اون حتی نمیدونه دخترش چه جوایز و لوحه تقدیری داره . اون از هیچی خبر نداره ... گاهی فکر میکنم واقعا توی سرش چی میگذره ، دربارم چه فکری میکنه .اره خب ،کاش اینجوری نبودی بابا .. !