روز سه شنبه در حالی که ساعت تقریبا به 12 ظهر رسیده بود کلاسم تموم شد و به سمت خونه راهی شدم . خیابون خلوت و هوا به شدت خوب بود . نسیم بهاری که درگردش بود و آفتابی که صورت و نوازش میکرد . مسیر نسبتا کوتاهیی و داخل خیابان دانشگاه پیاده روی کردم بعد طبق معمول از اولی نه ، دومین خیابان فرعی داخل رفتم .

کارگر ها مشغول ان . حرف میزنن ، مصالح ساختمانی رو جابه جا میکنن . هوس خوراکی میکنم ! داخل مغازه ی اون طرف خیابون میرم و یه کرانچی دوتا کوروسان و یه چیپس ساده میخرم. میام بیرون . جلوتر یک موتور فروشی یا شایدم کرایه ای وجود داره . معمولا بعد از ظهر ها شلوغ تره . یه مغازه ی کوچیک که پر میشه از نوجوون ها و جوون ها . جلوتر به کوچه های پیچ در پیچ مورد علاقم میرسم . کوچه هایی که خونه هاش خودشون رو از بافت شهری دور کردن ، مثل روستایی در دل شهر که آب و هوای خودش و داره ! معمولا مهاجرین اینجا زندگی میکنن و ترک زبان هستن . البته گیلک هم بینشون هست .. قدم هام و اروم میکنم تا بیشتر از این هوا و فضا لذت ببرم . بوی غذا کل کوچه هارو برداشته . یکی قرمه سبزی . یکی بوی قیمه و پیازش . حتی میتونم بوی سیب زمینی آب پزی که قراره کوکو بشه هم تشخیص بدم . اهالی محله در رفت و آمدن . در بعضی از خونه ها بازه و همسایه ها دور هم نشستن و حرف میزنن . بچه هایی که سنشون کمه و مدرسه نمیرن داخل کوچه تنهایی ول میچرخن تا بلاخره دوستای بزرگترشون تعطیل بشن . یه مغازه ی لباس فروشی قدیمی با تونیک های طرح گلدارو پلنگی و جنس پارچه های تریکو که از میله ی بالای مغازه تاب میخورن . یه شیرینی فروشی داخل این محله هست، در حال حاضر فقط زولبیا و بامیه ماه رمضان رو میفروشه . فروشنده پیرمردیه که لبخند نمیزنه اما چهره ی مهربونی داره . _ روز بعد نیم کیلو بامیه ازش خریدم _ از سومین کوچه ی مورد علاقم رد میشم . به کوچه خیابونی که نزدیک خونمونه میرسم . جلوش ، یه پسر بچه و مادربزرگش روبه روی در خونشون نشستن . پسر بچه به هرکسی که وارد یا خارج از این خیابون کوچیک میشه ، سلام میکنه . با صدای بامزش از فاصله ی دور چندباری رو به من داد میزنه سلام . کلاه بافتی به سر داره .. پوستش سفیده و انگار چشماش رنگیه اما خوب نتونستم دقت کنم . نزدیکش شدم بهش سلام کردم . خندید و خجالت کشیبد . مادربزرگش لبخند زد و با شک زیر لب سلامی گفت ، متقابلا بهش لبخند زدم و در حالی که رد میشدم گفتم خدا حفظش کنه .. و بلاخره میرسم به خیابون چاله چوله ها،،، یه میدان اینجاست که وسطش رو مثل پارک درخت کاری کردن و نیمکت گذاشتن . البته شباهت زیادی به میدان نداره جز این که زیادی گرد و بزرگه ! وارد میدان پارکی میشم . گل های عروس سفید رنگی که کاشته شده و باد اونارو به حرکت درآورده . گربه ای که سرش رو زیر سایه ی گل برده و انگار چرت میزنه . از گل ها عکس و فیلم میگیرم . _ متاسفانه نتونستم عکسش و بذارم _ از این میدان به بعد فقط یه مسافت کوتاه به اندازه ی سه تا آپارتمان و دوتا ویلایی ، تا خونه راهه . انرژیم و جمع میکنم . سعی میکنم فقط به مسیری که با لذت طی کردم فکر کنم و امیدوار باشم خونه در آرامش و سکوته ...

__ این محله ای که تقریبا هر روز موقع رفتن و برگشتن به دانشگاه داخلش رفت و آمد دارم چنان حس شیرین زندگی و آرامش رو به ادم القا میکنه که حد نداره . زیباست . ادما میرن و میان . بچه ها بازی میکنن . از خونه ها صدای خنده و حرف زدن میاد . انگار اینجا واقعا همه چیز خوبه خوبه ...