من دو تا خاله دارم . به عبارت دیگه مادرم دو خواهر داره . یکی ازش یکسال و نیم کوچک تر و دومی ازش چهار سال . دو تا برادر بزرگ تر داشت که ماه های اول تولد فوت کردن . پس یه جورایی فرزند ارشد خانواده محسوب میشه .

جریان این دو خواهر خیلی مفصله . هر دوتاشون با ضریب هوشی پایین متولد شدن . یادمه تا ده سالگی که هنوز متوجه این موضوع نشده بودم باهاشون همه جا بیرون میرفتم ، مخصوصا با دومیه . به شدت هم صمیمی بودم . اما زمانی که فهمیدم و یه جورایی پا به نوجوانی گذاشتم همه چیز سخت شد .. تازه فهمیدم مادرم و داییم چی میکشن . دوتا خواهری که هرچقدر سن اشون بیشتر میشه ، قوه ی درک و تحلیلشون میاد پایین . دنیاشون از چیزی که فکر می کنید کوچیک تره .. مادرم زمانی که مجرد بود ، تنهایی سعی کرد از روستای کوچیکشون با حقوق خودش ، دوتا خواهرش و ببره مشاوره . اما دوتا خواهر ساده دیگه علاقه ای نداشتن به اون مکان برن و مادرم دست تنها ازش کاری بر نمی اومد . مادرم میگه وقتی بردمشون مشاوره ، پزشک گفت اینجور آدم ها با ضریب هوشی پایین متولد میشن و شهوت بالا .. همین سر خواهر بزرگه رو به باد داد و زندگی خودش و مارو به جهنم تبدیل کرد . خواهر کوچیکه هم به روش خودش .

مادرم حسرت دوتا خواهر درست و حسابی به دلش موند ! حسرت این و میخورد که هیچوقت نمیتونه مثل بقیه با خواهراش درد و دل کنه ، یا باهاشون صمیمی بشه .

وقتی برای اولین بار سریال "مشکلی نداره خوب نباشی " و دیدم ، نوع حرف زدن و سوال پرسیدن برادر بزرگه که اوتیسم داشت به شدت شبیه خاله کوچیکم بود . با این تفاوت که برادر بزرگه اوتیسم داشت و باهوش بود اما خاله ی من نه ... خاله بزرگه هم ساده تر از کوچکه . و مادربزرگی که افسرده تر و شکسته تر شد .

میدونید داشتن دوتا خواهر با این شرایط واقعا سخته . مخصوصا اگه آموزش ندیده باشن و سواد درست و حسابی هم نداشته باشن . اگه خوش اخلاق و حرف گوش کن بودن مشکلی نبود ، مشکل اینجاست که نیستن .. و اصلا درک این و ندارن که دارن اشتباه میکنن . میدونین یه جورایی از ساده یه کم اون ور تر ان ..

باید بگم ذهنشون داخل 12 سالگی یه جورایی قفل شده . مثل دختر بچه هایی میمونن که دیگه مغزشون جای یادگیری نداره .. تا یه حدی میشه بهشون آموزش داد . اما اگه در زمان کودکی مبتلا به فقر نبودن میشد با کلاس ها و مدارس خاص ، حداقل از آیندشون مطمعن شد .. بزرگ ترین نگرانی مادرم این که خاله کوچیکه بعد مادربزرگم تکلیفش چی میشه ... حتی نمیتونم اون روز و تصور کنم ...

_ میدونین ، با خاله بزرگه قطع رابطه کردیم . الانم که یهو اینارو نوشتم چون مادربزرگم و خاله کوچیکم اومدن خونمون . یه جورایی داره دیوونم میکنه :) یه ریز پشت سر هم حرف میزنه . از زمین و زمان سوال های عجیب غریب میپرسه . فحش میده . به طرز وحشتناکی هم من و دوست داره و همین باعث میشه بخواد همش بهم بچسبه .. هوم . همش فکر میکنم اگه اینجوری نبودن چقدر زندگی مادرم قشنگ تر میشد :) حداقل از طرف خانوادش آرامش داشت .. مخصوصا که فرزند ارشد خانوادس و همه ازش توقع دارن ..