تازگیا خیلی دیر از خواب پا میشم . تقریبا نزدیکای اذان ظهر . مامانم یه اذان قدیمی رو برای باد صبا گذاشته . این اذان من و پرت میکنه به خیلی سال ها پیش . به زمانی که من فقط هفت هشت سال داشتم . زمانی که ماشین نداشتیم و برای رفتن به خونه ی مامانبزرگه که یکی از روستاهای اطراف بود ، باید ایستگاه مسافربری میرفتیم . تقریبا هر جمعه کارمون همین بود . موقع اذان که می رسیدیم ، بوی ماهی کپور ، قرمه سبزی ، فسنجون مامانبزرگ آدم و مست میکرد . اون زمان هنوز خاله ام با شوهر معتادش ازدواج نکرده بود . اون زمان هنوز داییم انقدر شکننده نشده بود . اون زمان بابا بزرگه بود و نماز میخوند ... الان که دقت میکنم تا زمانی که بابابزرگم زنده بود همه به هر نحوی خوب یا بد دور هم جمع می شدیم .. اما بعد فوتش اتفاقات خوبی نیفتاد . اون که رفت بحث ارث و میراث شد . البته از طرف خاله و شوهر خاله ام . خیلی جنگیدیم تا زمانی که مامانبزرگ زندس چیزی بهش ندیدم اما چنان آبرو ریزی کرد و چنان فشاری به مامانبزرگم آورد که ما مجبور شدیم بهش ارث بدیم . یه خونه ی کوچیکی داشتن که دست مستاجر بود ، اون و مفت فروختیم تا دست از سرمون بردارن . بیخیالش برگردیم به همون چندسال پیش : بابابزرگم آدم خیلی ساده و کم حرفی بود . چون منم اولین نوه اش بودم خیلی دوستم داشت . همیشه دلش میخواست سرکار رفتن من و ببینه . اما این آخریا که مریض شده بود زیاد ارتباط خوبی با هم نداشتیم و بهش که فکر میکنم دلم میگیره ... بابابزرگم می گفت دوست داره خدا اونقدری بهش عمر بده که بچه های من رو هم ببینه !! اما خب خدا حتی اونقدری بهش وقت نداد که ببینه سرکار میرم ،چه برسه به بقیه چیزا ... بابابزرگم یه درخت پرتقال کاشت اما عمرش کفاف نداد تا از میوه اش بخوره . ولی به ما رسید . پرتقالش خیلی آبدار و خوشمزس :)

شاید بابابزرگم کار خاصی برای جمع کردن بچه هاش نمیکرد اما وجودش ناخداگاه باعث این اتفاق میشد . میدونین تا اون بود ،انقدر بعضی ها ذات واقعی و زشت خودشون رو نشون نمیدادن :)

حالا که نیست ، دلم تنگ شده برای جمع شدنامون . برا دوست بودنامون . حتی اگه فقط نقش بازی میکردن بعضی ها .. :) دلم برای اون ظهر هایی که ناهار میرفتیم و شب ها میموندیم تنگ شده . شاید الان هم ناهار بریم یا من شب و اونجا بمونم اما یه آدم هایی دیگه نیستن .

هرچقدر میریم جلو تر قدیم قشنگ تر میشه .