298 دغدغه هاشون و به صفر برسونم ؟!
این آهنگ یه مدت خیلی توی اینستا ترند بود . بین اون کسایی که ادعا داشتن توی سن کم به درآمد خیلی بالا رسیدن . اما من یه بخشیش و دوست داشتم ، همون قسمتی که میگفت « من عزیزایی دارم که باید دغدغه هاشون و به صفر برسونم » تقریبا اوایل هنرستان تا قبل آزمون کنکور همش این یه تیکه اش توی ذهنم بود و با خودم تکرار میکردم . شده بودم شبیه این انگیزشی های زرد ، به بچه های دیگه روحیه میدادم و میگفتم ما می توانیم ! همیشه فکر میکردم زندگی قراره برای من یه نفر خیلی راحت تر باشه چون با تمام وجود برای کوچک ترین چیزی تلاش میکردم . با خودم می گفتم : اره ! یه دانشگاه خوب قبول میشم ، میرم یه شهر دیگه تا تنهایی طعم استقلال و بچشم و به خودم سختی بدم . همونجا شاگرد مجازی میگیرم بعد با لپ تاپی که میخرم کار گرافیکی میزنم و میفروشم ، به درآمد میرسم و میترکونم .. اره همینقدر خوش خیال و تباه !! . آهنگ های انگیزشی که اره تنهایی توی مسیر قدم بذار و خودت کوه باش و بجنگ و .. اینا خوبه اما نه زیادیش که ... بیخیال . روز کنکور جوری گریه کردم که انگار یکی از عزیز ترین کسام خدای نکرده فوت کرده ! بعدش دانشگاه خیلی خوبی قبول شدم (سمنان روزانه) اما رشته ای که میخواستم نبود ، باز عزا گرفتم .. دوباره با خودم فکر کردم دانشگاهش تاپه عالیه برو شروع کن اگه کارت خوب باشه به درآمد میرسی و .. کشور ترکید ! بعدش بابام قاطی کرد و حملات عصبی من . اره .. تهش گفتم میرم بابل فنی حرفه ای ، بد نیست که ! هم یه شهر دیگه هست و هم دانشگاه دولتیه و .. بابام گیر داد اینجاهم نه بازم دوره ! من چندیار کاملا در هم شکستم . دیگه نه اهنگ های مزخرف انگیزشی گوش کردم نه پست های این چنینی داخل اینستا دیدم ...
الان که با خودم فکر می کنم ، می بینم دنیا خیلی بی رحم و خشن تر از چیزی که فکر میکردم .. من میدونستم چه خبره ولی باور داشتم سختی ها برای آدم سرسختی مثل من هیچه !! که همون سختی ها پنج ماهه من و از پا درآورد ؛) نه این که الان کلا قطع امید باشم و این ها .. فقط فهمیدم باید روی نگرشم تجدید نظر کنم . من یه نفر چقدر میتونم دغدغه های پدر و مادرم و از بین ببرم ؟ اصلا میشه براشون کاری کرد ؟ . یادمه وقتی سه با چهارساله بودم به مامانم گفتم 16 سالم که بشه یه خونه برای خودم میخرم و تنهایی زندگی میکنم .. بهم خندید ، من توی سه چهار سالگی هم دنبال پول و استقلال تنهایی بودم :) ولی خب فاطمه کوچولو چهارساله فکر میکرد 16 سالگی یعنی خود بزرگسالی و تکامل ! ..
از 16 سالگی به بعد به خودم میگفتم من باید تنهای تنها زندگیم و بسازم ، هیچ ادمی اجازه نمیدم داخل زندگیم دخالت کنه ! هیچ چیز نمیذارم مانع اهدافم بشه ( طنز ) توی 16 سالگی میگفتم من یه روزی برای مامانم به سرویس طلا میخرم !! برای پدرم ماشین میخرم ! ( بخندیم چون خنده دار هم هست ) یه روزی خونمون و عوض میکنم و میریم همونجایی که مامانم میخواد .. در کل تا اوایل 18 سالگی سعی میکردم بگم که من تنها از پسش بر میام و همه این کارارو برای خانوادم میکنم !
ولی از همون جایی که گفتم حقیقت ناگهان سیلی محکمی بهم زد و چشمام و باز کرد . تازه فهمیدم الکی دارم دست و پا میزنم . شاگردای مجازیم کم شد و به صفر رسید . یه مدت درآمد نداشتم . به مرحله ای رسیده بودم که خجالت می کشیدم از بابام پول بگیرم .. به غرورم بر میخورد :) به شدت اذیت بودم . دیدم من دغدغه های خودمم دیگه نمیتونم به صفر برسونم چه برسه خانواده !! دیدم همه چیز پیچیده شده ، هر جور که مسیر و چیده بودم ، چیدمانش به هم ریخت .. آدم هایی رفتن و اومدن .. یه سردرگمی بزرگ .
میدونین ، هنوزم دلم میخواد من اونی باشم که برای مامانش طلا میخره و برای باباش ماشین . هنوزم اون حس فداکاری در راستای خانواده در وجودم هست .. اما یه جورایی خودم و فراموش کردم . که خودم برای خودم چی میخوام . خب یه شغل عالی ، یه خونه یه ماشین اما بعدش چی ؟ بعدش قراره با همون ثروت رویایی که به دست آوردم چیکار کنم ؟ به خودم میگفتم میرم با اون ثروت سفر و دنیارو میگردم ( هنوزم این توی لیستمه امیدوارم نا امید نشم ) اما همین ؟! منظورم این که چرا یه مقصد مشخص وجود نداره ! بعد اون سفر ها چی ؟ قراره با تمام ثروت رویایی بمیرم ؟ و سردرگمی چند برابر شد . پوچی مطلقی که دربارش حرف میزدم همین بود ..
باور هایی که سرشون قسم میخوردم دارن از بین میرن . من میخوام به خودم به قبولونم که تهش هرچی که هست قشنگه .. اما ذهن مریضم با فکر کردن زیاد داره از پا می افته . تهش میگم آخه احمق تو اصلاااا سنی نداری !! تو هنوز کلی راه داری تا به خواسته هات برسی و عصای خانوادت بشی . اما بذر نا امیدی انگار کاشتن داخل باورهامون . نمیدونم چرا خودم و با همون دروغ گو های مجازی مقایسه میکنم ! همونایی که اگه پول باباشون نبود هیچی نبودن .
_ اینارو هم اصلا نمیدونم چرا نوشتم . نوشته هایی که پر از بلاتکلیفیه . نه امیدوار امیدوارم نه نا امید امییید . یه چیزی بین این دوتام . آخرش قشنگه .. یعنی باید قشنگ باشه . شبیه همون آدم هایی که زندگی به فناشون داد و تسلیم نشدن ؟! فکر کنم یه چیزی تو این مایه ها ( بازم جوگیر شدم ؟ )
اره تهش قشنگه منم سنی ندارم ، آدم باش .