212 شبِ خونه مامانبزرگه
خونه ی مامانبزرگم ، من و زن داییم و خالم وسط حال تشک پهن کردیم .اون دو نفر خوابن و منم توی گوشیم چرخ میزنم . صدای بارون روی سقف حلبی خونه روحم و جلا میده . تقریبا پایین پام بخاریه و یه لحاف گنده روی خودم انداختم . یه چراغ خواب کوچولوی قدیمی ، نور قرمزی کوچیکی و پخش میکنه . تیک تاک ساعت با صدای بارون یه ریتم لعنتی به وجود آورده که دلم میخواد توی این لحظه دفن بشم . مامانبزرگه خودش توی اتاق خوابیده .
هرازگاهی یه رعد و برقی هم میزنه .
چشمام و میبندم ،، غرق میشم توی این صدای پُر سکوت !
_ خیلی زیباست .
+ [ یکشنبه یکم آبان ۱۴۰۱ ] [ 2:10 ] [ fatemeh ]
|