اون شب،میون میلیون ها گل رز،مقابل اپرای گرانیه،درخشان ترین ستاره

اسمان شب فرانسه،بازیگر زیبا،برای اولین و اخرین بار مرد نقاشش را بوسید

فردا،برای همیشه با تنها بوسه ای که برایش به یادگار گذاشته بود،ترکش

کرد...

***

مرد در حالی که از میان دفترچه ی قهوه ای رنگ قدیمی ای که در دستش

داشت،ورقه ای کاغذی را بیرون میکشید،به دو کودکی که مقابل مبل،روی

زمین نشسته بودند،نگاه کرد و گفت:

-این اخرین نامه ی اون نقاشه!

سپس،با صدایی بم و گوشنواز،شروع به خواندن نامه کرد:

"-ریتای من،ریتای زیبای من...

اینجا در پاریس،هنوز زمستان است...

ولی امروز،اسمان از همیشه صاف تر و افتابی تر،به نظر میرسد...

فکر کنم تو باز لبخند زده ای و بهار در زمستان،پدیدار گشته است...

از همان لبخند هایی که بند دل ادم را به نواختن ریتمی تند تر وادار میکند...

میدانی،یاد تو هنوز در من نفس میکشد و چکاوک خیالت،دلبرانه میان رویای

داشتنت میرقصد...

ولی امروز،به وسعت اسمان چشمانت دلتنگت هستم...

حس عجیبی در قفسه سینه ام دارم که از روزی که چشمانمان برای اولین بار

یکدیگر را مالقات کردند،همراه من است...گویی در زیبایی ات، چیزی جا

گذاشته باشم...مثال لبخندم را در میان خنده هایت و زندگی ام را،درون

چشمانت...یا قلبم را،در سمت راست سینه ات...

مدتیست قلبم را در سمت چپ سینه ام احساس نمیکنم،فکر کنم ان را نیز همراه

خودت برده ای...شاید هم،ان را جایی در سمت راست قفسه سینه ات زندانی

کرده ای...

ولی،خوب است که ان را همراهت برده ای؛وگرنه در کنج خاموش سینه

ام،سرنوشتی جز دق کردن همچون مانند شهری که ساکنانش مدت زیادی است

ترکش کرده اند،در انتظارش نمیبود...

کاش میشد،تو را دید...

کاش میشد،تو را حس کرد

کاش،روح سرکشت میان بازوهای من که برای تو همیشه امنند،ارام

میگرفت...

امروز در حالی که در شهر عشق،روی پل عشق ایستاده ام،برای اخرین

بار،نامه ای برایت مینویسم...تا شاید تو،ریتای من که بی رحمانه زیبا بودن را

خوب یاد گرفته ای،کمی هم آمدن بیاموزی...

و به ازای تمام نیامدن های جهان،بیایی...تا شاید

"به اندازه تمام نماندن های جهان،بمانی"

.

نمیدونم حوصله کردین این و تا آخر بخونین یا نه ،، اما من میتونم ساعت ها برای بازیگر و اون نقاش اشک بریزم

یه وانشات که برای ییجان نوشته شده ، اما این بخشش برام به شدت خاص و ستودنیه 🥀