امشب یکی از اون شباست ، یکی از او شبایی که مامانم بد صدام میکنه . بد نگام میکنه ، از من بدش اومده . از اون شباس که میگه کاش به دنیا نمیومدم . یکی از اون شباست که باید از خواب بپرم و با صدای لرزون صداش کنم و بپرسم ساعت چنده تا ببینم چجوری جواب میده ، آشتی یا قهر !! احتمالا خیلی قهر . قلم تند میکوبه چشمام دارن اشک میریزن . استرس گرفتم و بغض ولم نمیکنه . من کار اشتباهی کردم ؟! حتما اره ... وگرنه دوباره گذشته تکرار نمیشد . قلبم لحظه به لحظه بیشتر به قفسه سینم با استرس میکوبه . بد ماجرا اینجاست من خونه ی مادربزرگمم و اون خونه ! با استرس تا فردا شب که بیاد باید صبر کنم تا ببینم چقدر قهره ، یه هفته ای یا مثل قبلنا چندماهه ... :) هروقت اینجوری میشه میترسم ، بدنم میلرزه !! و احساس میکنم تنها ترین ادم زندگیمم . احساس خفگی میکنم . نفس کشیدن سخته . داره مدام بهم پیام میده و تیکه میندازه . داره .. بهم .. همش .. تیکه میندازه .. واقعا نمیتونم نفس بکشم .. نمیتونم .. دارم خفه میشم . نباید اینجور بشه .. نباید 

نمیتونم 

نمیتونم 

کاش یکی کمکم کنه .. دیگه نمیتونم