چند شب پیش خواب عجیبی دیدم . خوابی که از بس واقعی بود وقتی بیدار شدم گیج و منگ بودم . فراموش کرده بودم توی زندگی من چه خبره . خواب کسی رو دیدم که نمیشناسم ، اما چهره اش آشنا بود ..

بعد از چند روز که مینویسم تصاویر توی ذهنم محون . ولی اوج خواب اونجایی بود که دیدمش و دید من و . با ذوقی که شاید تاحالا تو زندگیم تجربه نکردم محکم بغلش کردم . اونقدری محکم که تاحالا هیچ کس و اینجوری بغل نکردم . بهش گفتم اندفعه دیگه نمیری ، میمونی ؟ اونم گفت نمیرم . تو خوابم اینجوری بود که انگار نوبتی از هم فاصله میگرفتیم و دیر به دیر هم و میدیدیم . به مامانم گفتم ، اندفعه دیگه نمیره ، منم نمیرم ، هردوتامون میخوایم بمونیم . خواب عجیبی بود . وقتی از خواب پریدم فکر کردم هنوز کنارمه .

طبق عادت عجیب همیشگی ، رفتم فال گرفتم . اومد : یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور ..