دیشب 410
دیشب با دوستم برگشتم خونه . یه اسنپ گرفتم تا شهرمون . با هر سختی بود کارمون و تموم کردیم . بماند چند نفر گریه کردن و استادا چه گندی به کار بقیه و ایده هاشون زدن و ... اصلا وضعیتی . بعد تقریبا چهار روز ( به غیر اون شبی که اومدم خونه خوابیدم و صبح زود رفتم ) رسیدم خونمون و دیدم اتاقمون همونجوری به هم ریختگی برگشت از سفر و داره ( قبل ایونت سفر رفته بودیم ، منم بلافاصله بعد برگشت رفتم ایونت ) یعنی خواهرم به خودش زحمت نداده بود اتاقمون و مرتب کنه ! همون شکل فیکس مونده بود . همه ی وسایلا ، لباس ها ، کیف ها و .. ریخته بود وسط !! منم که به خاطر اتفاقات ایونت عصبی و خسته و به شدت کلافه ، توپیدم بهش و گفتم این چه وضعیته آخه . ادم انقدر گشاد ، دست به سیاه و سفید نزدی تا من بیام . به زور فرستادمش اتاق و تمیز کنه ، حالا بماند بعدش خودم دوباره رفتم و اضافات و برداشتم . حموم رفتم و وقتی داشتم لباس میپوشیدم مامانم زنگ زد به خواهرم که خونه رو جمع و جور کن و ... منم تند تند لباس پوشیدم گفتم تو برو اتاق و جمع کن من هال و . دیگه بابام بیرون رفت شام بگیره و مامان اومد غر زدن که بابا بهش گفته خونه ی مردم چقدر تمیزه و ..( این حالا جریان داره) منم همونجوری خسته کوفته ، جارو برقی برداشتم خونه رو جارو زدم . مامان گفت نمیخواد و ، منم گفتم والا زیر میز ناهار خوری کثیفه ، میزا رو خاک گرفته . دیگه عصبانی شدم گفتم من نبودم اون یکی دخترتم نبود ، زیر میز انقدر آشغال ریخته ! اتاق اونقدر به هم ریخته اس . اونم گفت بهش گفتم با جارو شارژی تمیز کنه اما خوب تمیز نکرده . دیگه بعد شام از خستگی و سرما رفتم گوشه ی اتاق دراز کشیدم و خودم و چسبوندم به شوفاژ تا گرم شم ، همونجوری خوابم برد .
__
دیروز همه عکس دست جمعی گرفتن ، نمیدونم چرا هم احساس کلافگی داشتم هم اضافی بودن . نرفتم و با بقیه عکس نگرفتم . الان پشیمونم . کاش یه عکس کلی از این ایونت پر ماجرا ی مسخره داشتم ...