52 ارزوهای ناگفته
آرزو داشتم مادرم صبح های زود برای صبحانه همراه ما بیدار شود ! . ارزو داشتم هنگام بیدار شدن کلافه و خسته و خواب آلود نباشد . ارزو داشتم وقتی بیدار میشود سرمان داد نزند و بدخلق نباشد ... ارزو داشتم مانند مادرهای دیگر به خرید برود و من را هم کشان کشان همراه خود ببرد .. آخرین باری که این اتفاق به صورت کاملا جدی افتاد من کودکی 5 ساله بودم ، کودکی قبل از تولد خواهر کوچک تر و منفورش ... من هم منفورم ... آرزو داشتم مانند مادران دیگر آهنگ بگذارد و برقصد . آرزو داشتم حداقل در خانه آرایش کند و بابت این موضوع شاد باشد . آرزو داشتم مانند دیگران با من به پیاده روی بیاید و کافه های مختلف شهر را امتحان کند . آرزو داشتم مانند مادران همکلاسی هایم اجازه ی حق انتخاب پوششم را به من میداد و میگذاشت که گاهی از روی بچگی رژلبی به لب بزنم و با آن به دختر عمه ی کوچک ترم بفهمانم که از اون بزرگ ترم !! البته این موضوع مال گذشته است ...ارزو داشتم بیخیال تنگی آستین لباس و کمی کوتاهیی آن میشد و چیزی که واقعا دوست داشت را برای خود میخرید . آرزو داشتم در کودکی ام حرف دیگران برایش مهم نبود .. آرزو داشتم در برابر مادرهای دیگر که پز دختر های بی استعدادشان را میدادن ، از من و استعداد هایم تعریف میکرد .. از برنده شدن در مسابقات تاتر و مقام آوردن در نقاشی ژاپن و ... دلم میخواست موهایش را رنگ هایی که دوست دارد بگذارد . دلم میخواست برای خود لوازم آرایش بخرد هرچند که از آنها استفاده نمیکرد . دلم میخواست هرازگاهی بیخیال شیمیایی بودن لاک ها میشد و لاک میزد . دلم میخواست انقدر همه چیز برایش بد نبود که حال این سالهایش این باشد . آرزو داشم کمتر گوشی لعنتی مرا چک میکرد و بیشتر به من گوش میداد . آرزو داشتم اجازه میداد همان روز هایی که هم سن خواهرم بودم گاهی که بیرون میرویم لاک کمرنگی بزنم ، هرچند که حال به خواهر کوچک ترم این اجازه را میدهد !! آرزو داشتم مانند گذشته ، دوران مجردی اش کیک های مختلف بپزد و خود را سرگرم کند . آرزو داشتم خیلی جدی تر به فکر ادامه تحصیل خود می افتاد و بلاخره به ارزویش میرسید ... آرزو داشتم هیچوقت افسرده نمیشد . دلم میخواست وسواس نداشته باشد و انقدر همه چیز را با آب غسل ندهد . آرزو داشتم به انجمن های اولیا مربیان مدرسه سر میزد و در جلسات حضور پیدا میکرد اما با وجود خواهر کوچک تر امکان پذیر نبود .. آرزو داشتم زمان هایی که حالمان خوب است ناگهان سر خواهر کوچک تر فریاد نزند ، عصبی نشود . آرزو داشتم مانند مادر های دیگر کمی مرا آزاد میگذاشت ... دلم میخواست جوری رفتار کند که دیگران حتی به شوخی او را تمسخر نکنند ، هرچند که این خصوصیت فامیل های پدریست ، آنها حتی خودشان را هم مسخره میکنند . آرزو داشتم هیچوقت با پدرم ازدواج نمیکرد ... انها خوبند اما نه با هم ، وقتی ذره ای تفاهم نباشد زندگی ضربه خواهد دید . آرزو هااا بسیاررر زیادند ..
اما همه ی این ها تقصییر خودش نیست ، تقصییر من است ، تقصییر پدر و خواهر کوچک تر است . تقصیر زندگیست و جایی که متولد شد و اتفاقاتی که بر او گذشت . آنقدری که وجودش سرشار از انرژی های منفی شد . شاید کمی هم تقصیر خودش باشد ، شاید میتوانست خودش را نجات بدهد .. شاید جور دیگری رقم میخورد . خصوصیات خوب بسیار بسیار زیاد دارد ، اما من برای اون و خودم و خواهرم نگرانم . گاهی اوقات از وجودم به شدت متنفر میشوم و با خود فکر میکنم که تقصیر من است .. بله هست ! کارهایی که من از همان بدو تولد با وجودش کردم هیچوقت بخشودنی نیست و خود را هیچوقت نخواهم بخشید و تا دقایق پایانی عمرم وجدانم آزرده خواهد بود . کاش پدرم کمی بیشتر از او مراقبت میکرد ... هرچند که نیمی از این مشکلات بر سر پول است.
حال بعد از گذشت این سه سالی که با کرونا گذر کردیم فهمیدم این موقعیت ها و اتفاقات درست شدنی نخواهد بود و اگر درست شود بسیار زمان بر است . من تمام تلاشم را کردم و احساس میکنم ذره ای موفق نبوده ام مگر بر شرایط خودم و گرفتن بخشی از استقلالم ... اما آرزوی من ، برای وجود خودم نبود برای وجود خودش است ... برای شاد بودن و شاد زیستن خودش و دوری از افکار منفی و حسرت ها ...
اما برای همان استقلال کوچک خوشحالم ! شاید بسیار دیر تر از هم سن و سالانم اما اجازه خرید لوازم ارایش را گرفتم . توانستم برای رنگ فانتزی های موهایم جمعه ی همین هفته وقت بگیرم و گفت مشکلی با تتو زدن ندارد ، فقط در صورتی که جایی از بدن باشد که معلوم نشود .
در آخر ، همچنان آرزو دارم مادرم صبح را زود از خواب بیدار میشد و برای دل خودش با آهنگ ها میرقصید . و ای کاش من ، خواهرم و پدرم انقدر بد نبودیم ...
پ.ن : خیلی طولانی شد ، اما انقدر حرف دارم که شاید از اینم طولانی تر میشد .. نمیدونم چه برداشتی از این متن میشه اما من عاشق مادرمم .. اون باعث شد برای زندگیم هدف پیدا کنم وبجنگم . باعث شد به خودم ایمان بیارم . با پدرم جنگید تا سمت علاقم برم . خودش و وقف من کرد تا حسرتی در زندگیم نداشته باشم . از من و کارم حمایت کرد . خیلی جاها در برابر پدرم ازم محافظت کرد . خیلی جاها برای این که پدرم در دیدم بد نشون داده نشه خودش رو بد نشون داد . خیلی جاها سکوت کرد ...کلی حرف هم در وصف مادرانگی هاش هست ... نگرانشم .. خیلی دلم گرفته از حال و هواش ... خودش نمیدونه چه آسیبی به خودش و خانوادش داره میزنه .. از همه بدتر توانایی کمک کردن بهش و ندارم و خیلی وقتا حال خودش و بدتر میکنم ... شاید یکی از دلایلی که مدام از وجودم متفر میشم همین باشه .. که هست :)
همین.