47
وقتی به این فکر میکنم که جدی جدی جدی دارم بزرگ میشم من و میترسونه .. من سالیان زیادیه که بزرگ شدم . درست از زمانی که به تنهایی پام و مدرسه گذاشتم و برعکس بقیه بدون مادرم روز اول کلاس اول و گذروندم !! و درست پنج سال پیش حس کردم در اوج نوجوانی پیر شدم . دقیقا روز هایی که مامانم گفت عوض شدی .. مسیر زندگیت عوض شد و چیزی شدی که هیچوقت نبودی .. اما دو سال اخیر دلم برای بچگیایی که نکردم تنگ شد ، و به خودم گفتم تا دیر نشده باید دوباره بچگی کنم ..کمی بچگی کردم اما دیر شد .. خیلی دیر و حالا فهمیدم جدی جدی برای دومین بار دارم بزرگ میشم ، خیلی جدی تر از گذشته ...
چند روز پیش نشستم و به این فکر کردم که اگر زمانی سوالی داشتم و مامانم نبود باید چیکار کنم ؟! و بچگانه گریم گرفت . همیشه مادرم در کنارم نیست و این درسته . وقتی خیلی احساس گمشدگی میکنم نزدیک مامانم میشم و باهاش حرف میزنم . نه این که خیلی وابسته و مامانی باشم ! نه .. فقط ترس از آینده باعث این رفتار ها میشه مخصوصا که آخریا در من تشدید پیدا کرده و مادرم خیلی متعجب میشه . توقع همچین رفتارایی و دیگه ازم نداره مخصوصا از زمانی که شروع کردم از نظر روانی و مالی خودم و مستقل کنم . میدونین من همیشه اونی بودم که دلش نمیخواست بزرگ شه :) و حالا دارم با این موضوع به طور جدی روبه رو میشم . خب اره خنده داره این افکار اما من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام و برام سخت و سنگینه ...
کاش یکی بود پنج سال پیش بهم میگفت برای بزرگ شدن خیلی زوده ، کاش یکی الان باشه و بهم بگه نترس :) قرار نیست چیز ترسناکی وجود داشته باشه ...