_ آخرش من دیوونه میشم . باور کنید

از این حجم از احساسات و عواطف افسار گسیخته ی بی ربط . من از نظر ذهنی و روانی اصلا شبیه اون چیزی نیستم که ظاهرم نشون میده و گاهی اوقات دلم میخواد این پوسته ی دروغین لعنتی و کنار بزنم و یه انگشت وسط به همه چیز نشون بدم . خودم و بریزم بیرون و به کتف چپم باشه که بقیه چی میگن و چه فکری دربارم میکنن .. ولی خب متاسفانه زیادی این پوسته ی دورم محکمه و اگه با اسید هم به جون خودم بیفتم از بین نمیره . من قطعا یک روانی هستم در ابعادی متفاوت و متاسفم برای آدم هایی که فکر میکنن من یه ادم کاملا نرمالم و گول ظاهر زیادی شسته رفته من و میخورن . لعنت به منننن .

من همیشه حس میکردم به طرز لعنتی طوری دچار بیماری چند قطبی دارم میشم و کم کمش من یه دو قطبی ام . حدس بزنید چیشد ؟ وقتی داشتم با دکترم حرف میزدم بهم گفت که اگه نتونم روی ناپایداری هورمونام کار کنم کم کم دچار همچین بحرانی میشم .. من زیادی برونگرام و این خوب نیست .. چون گاهی اوقات تمام شخصیت هام و بیرون میریزم و مردم و شوکه میکنم . به معنای واقعی سلامت روان من در خطره و الان که دربارش دارم مینویسم نمیدونم چرا هیجان زده ام !!! اگه برید پیامای قبلی وب و یه نگاه سر سر سری بندازید کاملا متوجه میشید که چی میگم .. البته باید اون روز هایی که دچار تغییر شخصیت بودم و نیومدم دربارش اینجا ننوشتم و حتی از خودمم پنهان کردم رو فاکتور بگیریم ..

-- من همینقدر مودی و غیر قابل پیش بینی ام . اون متن بالا مال چند روز پیشه و من هنوز اون احساسات رو در خودم دارم به علاوه ی یک رگه ی بزرگ اشک که هر کار لعنتی میکنم گریه ام نمیگیره و دارم خفه میشم . سینه ام سنگین شده ولی نمیتونم گریه کنم . این بدترین حسه که نتونی گریه کنی . نتونی داد بزنی .

غرق افکار شدیدم . اخیرا دو برابر به آینده ام فکر میکنم . به حس مهاجرت ؟ یا نه پیدا کردن عشق ؟ ولی چیزی که قطعا دربارش مطمئنم کاره .

الان که فکر میکنم درگیر یک سری احساسات دیگه هم هستم . انگار یه وزنه ی سنگین روی سرم گذاشتن . حس میکنم چند نفری ازم متنفرن . حس تنفر و از رفتار ها و نگاهاشون میتونم دریافت کنم . حس تنفر کوفتی داره من و غرق میکنه و میکشه پایین . داره کلی لکه ی تیره توی پاره ی افکارم جا میندازه . از کی تا حالا برام مهم شده دیگران راجبم چه فکری میکنن ؟! لعنت . میگم مهم نیست ازم متنفرن ولی میدونم که دارم دروغ میگم به خودم .

حس دلتنگی نسبت به چیز هایی دارم که گنگه . حس قوی تاسیان بر من رخنه کرده .

دارم به دوتا کتابی که اخیرا خوندم فکر میکنم . کتاب هایی که بهم نمیخورد بخونم . و خوندم و غرقش شدم ! غرق همون احساساتی که میگم برام آشناست . انگار که قبلا چشیده باشمشون یا توی اون موقعیت گیر کرده باشم .

مهم اینه که هنوز مهم هستم ؟ باعث لبخند خیلیا میشم و اونا میگن وای این دختر خوبه اومد ؟ تا کی میتونم ظاهر سازی کنم و بگم اره من خیلی خوبم ؟

اوه من باید دست از عاشق شدن خیالاتم بردارم ! نمیتونم عاشق چیزی یا کسی بشم که وجود نداره . ولی نه .. من همین الانشم قلبم و برای چیزی که وجود نداده بخشیدم ! نمیدونم اصلا حرفام قابل فهم هست یا نه ؟! شایدم برداشت خواننده ها نسبت به حرفام متفاوت باشه .

هنوزم دلم میخواد سینه م سبک شه از این سنگینی ولی نمیدونم چرا نمیشه .‌‌..

--- مقایسه ی نوشته ی قبلی با این نوشته یه کم عجیبه نه ؟ انگار اون و یه شخصیت دیگه نوشته و اینم یکی دیگه .. شایدم باید این موضوع نرمالیزه بشه که هر انسانی در حقیقت چند وجه داره .. من که بدون وجوهاتم نمیتونم زندگی کنم .

با صدای بلند اعتراف میکنم که من به یک نفر احتیاج دارم که من رو با تمام وجه هایی که دارم بپذیره و درک کنه و همراهیم کنه . اره اعتراف میکنم واقعا باید یکی باشه زمان هایی که خودم خودم رو نمیشناسم من رو بشناسه .