حرف برای گفتن زیاده . اگه برم پیامای اوایل وب و بخونم متوجه میشم که قبلا چقدر بیشتر از روزمره ام مینوشتم . چقدر نور امید بین کلمات قبل کنکورم میدرخشید . با تمام خستگی ها نمیخواستم کم بیارم . امشب تصمیم گرفتم یه ذره روزمره بنویسم . از اون مدل روزمره ها که نیاز به پیچ و تاب خاصی نداره و خشم و غم کمتری توش پیداست . خب حتی اگه پراکنده هم شده مینوسم . اینجوری شروع میکنم :

_ من پارسال اربعین رفتم کربلا . ( خواننده ی محترم اگه احترام بلد نیستی بذاری میتونی با یه بک وبم و ترک کنی نیازی به کامنت سمی تو بین خاطراتم ندارم ! )

عذر میخوام ! داشتم میگفتم . من پارسال که اربعین رفتم کربلا ، فراز نشیب های بسیاری تحمل کردم و درامایی داشتم که نگووووو . از لیدر گروه که یه مرد کچل عصبانی روانی بود بگیر تا عمه ام که گاهی مثل بچه ها رفتار میکرد تا همسفر های مهربون و مسیر پر از خاطرش و حال بد من و ... عوووو کلی حرف که شاید بعدا نوشتم ، چون الان میخوام از چیزای دیگه تعریف کنم . خلاصه این که امسال نمیشه که برم .. پولش هست پاسش هم هست اما یه مشکلی دارم که اگه بخوام دربارش بگم دوباره نوشته هام فاز خشم و عصبانیت میگیره و دیگه نمیتونم خودم و کنترل کنم که فحش ندم ..!

تو سفر پارسال یه پسری بود که اونم بار اولش بود میومد . ظاهری تپل و تقریبا 10 سانتی از من کوتاه تر ! هم سنیم . قرار بود بعد سفر بره سربازی . یه نیمچه گرافیست بود و خیلی هم بچه سال طور بود . در حدی که من و عمه از رفتاراش خندمون میگرفت . این پسربچه یهو فاز گرفته و نمیدونم شمارم و از کجا پیدا کرده که از چند ماه پیش هی بهم پیام میده ازت خوشم میاد و فلان . اوکی خندیدم ولی جوابش و خیلی کوبنده دادم اما خوب بدجنسی هم نکردم . ببین واقعاااا نمیدونم با خودش چه فکری کرده که میخواست باهام بره دیت ! من و اون اصلااا بهم نمیخوریم .. حتی تفاوت قدیمونم خنده داره ! چند وقت پیشا تو اینستا فالوم کرده و استوریام و میبینه ، بعد دوباره پیام داده که میدونم قصد آشنایی نداری ولی بیا دوستای معمولی باشیم با هم حرف های قشنگ بزنیم و اینا !! آره منم خرم نمیدونم قصدت چیه💆‍♀️ . منم وانمود میکنم ندیدم و جوابشم نمیدم . حتی توی پیامایی که میفرسته غلط املایی دارههه . بعد اصلا بلد نیست چطور محترمانه درخواست آشنایی بده . خلاصه خیلی کودکه . میدونستین هم محله ایاش که با ما تو سفر بودن چی صداش میکردن ؟! علی کوچولو ! .. ای خدا .. علی کوچولو تو هنوز دهنت بو شیر میده پسری ، واس چی از من خوشت اومده اخههه😭😂

_ روزمرگی دوم

داییم که تقریبا دو سالی میشه طلاق گرفته ، تیر ماه اومد پیشمون . بندر زندگی میکنه . تقریبا یه بیست روزی و موند . دایی داغون شده . اعصابش و از دست داده ( البته نسبت به قبل خودش مقایسه میکنم وگرنه در مقایسه با بابام ، بسیاررررر انسان صبور و لطیفیه ) با ماشینش اومد . مامانبزرگ خیلی خوشحال شد . با ذوق توی ماشین پسرش مینشست و میرفت گردش و دور دور . البته مامانبزرگه باید کمرش و عمل کنه . اوضاع خرابه . ( اگه تا اینجای حرفام و خوندین براش دعا کنید ) تو این مدت چون زیاد ماشین نشسته بدجور بهش فشار اومده . حتی تو خود ماشین هم حسابی درد داشته .

با دایی خیلی خوش گذشت . توی اون 12 سالی که همراه زن سابقش بود هیجوقت نتونست کنارمون باشه . داستانش طولانیه ولی اینجوری بگم که 12 سال از عمرش و به پای زن خیانتکاری ریخت که خیلی عاشقش بود و به خاطرش قید خانواده ی خودشم زده بود .. تازه بعد این همه سال فهمیدیم دایی داشتن یعنی چی . فهمیدم توی تمام این سالها چیزی که همیشه کمبودش حس میشد رو کنار داییم دارم تجربه میکنم . هم من هم خواهرم . دایی توی این مدت بهمون ثابت کرد که مرد سالم هم وجود داره ! ثابت کرد همه مثل بابا یه آدم عصبی دیکتاتور بداخلاق بد سفر نیستن .. ثابت کرد مرد ها هم اگه بخوان به حرف زن ها گوش میدن و پای صحبتاشون میشینن .. من توی تمام این 21 سال عمرم هیچوقت با بابا مکالمه ی طولانی نداشتم . هروقت زیاد حرف میزنم بهم میگه سرم و بردی ، چرت و پرت زیاد میگی . عقل نداری . هیچی حالیت نیست . حرف بیخود نزن و .. من فکر میکردم اگه مرد های دیگه هم حرفام و بشنون همین حرفارو تحویلم میدن .. فکر میکردم واقعا غیر قابل تحملم .. اما تو این 20 روز دایی به حرفام گوش کرد . نه این که وانمود کنه بلکه خیلی جدی گوش کرد و حتی نظراتشم میگفت . ما تلفنی وقت هایی که نبود زیاد حرف میزدیم اما اینبار که اومد فهمیدم جدی جدی بهم گوش میده !

دایی برام شبیه شخص یا بهتر بگم مردی بود که تاحالا توی زندگیم ندیده بودم . یه جورایی باید گفت شبیه پدری که براش حرفای دخترش مهم و با ارزش بود . خب همونجوری که میدونید اولین مرد زندگی هر دختری پدرشه ، اما از شانس من اولین مرد زندگی من باعث شد نسبت به همه ی مردها متنفر بشم و کینه به دل بگیرم ...

با دایی دریا رفتیم ، شنا رفتیم . شب گردی کردیم و تا دیروقت بیرون موندیم . من و خواهرم تمام کارهایی که دوست داشتیم با پدرمون انجام بدیم و با دایی انجام دادیم . کارهایی که اگه بابا بود اصلاااا حوصله نمیکرد و تفریح و به کاممون تلخ میکرد .. البته فکر نکنید من قصد بدگویی از بابام و دارم .. درسته ازش عصبانیم ..ولی وقتی فکر میکنم توی کودکی با چه شرایطی بزرگ شده بهش حق میدم .. البته آدم ها میتونن خودشون رو تا یه جایی تغییر بدن ولی اگه خودشون بخوان .. بابا هیچوقت نخواست .. بابا توی یه دنیای دیگه سیر میکنه و من توی یه دنیای دیگه .. برای همینه برای هم قابل درک نیستیم ..

دایی که رفت برای هممون تاسیان شد ( این و از روی اسم سریال نمیگم ! ما گیلکا خیلی وقته این واژه رو توی زبانمون داریم . اصلا اون شعر معروف و مفهومش برگرفته از همین اصلاح ما گیلکاست ) مامانبزرگ دوباره تنها شد و دلش گرفت از تنهایی تک پسرش .. مامانم از این که داداشش رفت غصه دار شد . از زمانی که دایی ازدواج کرد ، هیچوقت نتونست با داداشش تنها باشه .. تازه اونم فهمیده داداش داشتن یعنی چی .. مخصوصا که از نظر عاطفی و رفتاری تا حدودی شبیه همدیگه ان . بعد از طلاق دایی ، تو این دو سال خیلی تلفنی حرف میزنن و برای هم درد و دل میکنن .

__ الان که فکر میکنم چقدررررر حرفای این مدلی دارم بزنم . ولی تا همینجاشم طولانی شد . میدونید اینجا برام اینجوریه که انگار یه عالمه دوست دارم که میان خونموم و میشینن تا دور هم با هم حرف بزنیم .. البته خیلیا حوصله نمیکنن بخونن و حق دارن .. اصلا چرا باید روزمرگی های بی سرو ته من و بخونن ! ( البته که خودم خیلی دوست دارم روزمرگی و خاطرات بقیه رو بخونم !! ) ولی خب همه که مثل هم نیستن ..

اره دیگه همین