433
میخواستم بیام و از دو تا سفر کوتاهی که داشتم بنویسم اما احتمالا میره برای پست بعدی ، الان میخوام از اتفاقی بنویسم که چند دقیقه پیش افتاد ( خودمم دوست ندارم از این ناراحتیا همش بنویسم اما جای دیگه ای ندارم برای نوشتن و تنها جایی که میتونم با احساسات واقعیم باشم همین جاست ... آدم همیشه موقع غم و خشمه که دوست داره جایی بنویسه تا خالی بشه )
فردا تولد ۱۵ سالگی خواهرمه . مثل اون موقع های من از بغل و بوس و هرگونه لمسی متنفره ( البته اگه صبر و بیخیالی و از من بگیرید همچنان یه لمس گریز واقعی ام ) . وقتی بابا میخواد بغلش کنه یا ببوستش همش ازش فاصله میگیره ، قیافه اش و کج و کوله میکنه و مدام میگه بابا نکن ! خلاصه غر غر میزنه . البته که با لحن بهتری هم میشه گفت اما خواهرم بدترین لحن و رفتار و انتخاب میکنه .. اینا موند و موند و کینه به دل بابام افتاد و بدجوری شاکی شد !
امروز وقتی خواهرم میخواست نماز بخونه ، مامانم یهو به بابام که تازه از بیرون اومده گفت که فردا تولدشه ، حالا که نمیخوایم جشن خاصی بگیریم برای شام بریم بیرون . بابا اول گفت نه . بعدش مامانم فکر کرد داره شوخی میکنه گفت حالا یه بیرون بریم چیزی نمیشه و .. بازم گفت نه پول ندارم . مامان منم هی اصرار چون میدونست داره الکی اینجوری حرف میزنه . خواهرمم با این که ناراحت شده بود گفت خب باشه نریم ! و باز اصرار مامانم و منم داشتم برای خودم جداگونه شام میخوردم آروم گفتم بابا شوخی میکنه و ... یهو قاطی کرد دیگه !! با فریاد و یه لحن خیلییی بد گفت : کی گفته من شوخی دارم ، تولد این دختره برای من مهم نیست . براش تولد نمیگیرم . چطور میخوام بغلش کنم هی میگه نکن نمیذاره نزدیکش بشم . من براتون گاو صندوقم فقط من و برای پول میخواین ( حالا بماند تازه یک ساله وضعمون خوب شده ، عالی هم نه خوب معمولی ... پس با این حساب من ۱۹ سال ، خواهرم ۱۴ سال و مادرم ۲۵ سال ، که داریم با نداریش میسازیم و خیلی وقت ها از خواسته هامون زدیم و دقیقا مثل دهه شصتیا بین هم سن و سالامون بزرگ شدیم ) بعدشم داد زد برو گمشو نمیخوام ریختت و ببینم ، خواهرمم گریه اش گرفت و یه کم داد و بیداد کرد اینم بیشتر داد زد و گفت دهنت و ببند و...
مامانمم زیاد نتونست حرفی بزنه ، با بابام بحث کرد ولی گفت اگه بخوام رفتار خواهرت و توجیه کنم بدتر میکنه و ...
اره خلاصه که ... چند روز پیشم به من میگفت تو من و دوست نداری !! حالا من هم بغلش میکنم هم بوسش میکنم هم بابا جون صداش میکنم ، جالب اینجاست خودش همش مسخرم میکنه و ضایعم میکنه :) دوشنبه هفته ی پیش تهران نمایشگاه گروهی داشتم ( دربارش حرف میزنم ) باید چهره اش و میدیدن که چطور فضای اونجارو مسخره کرد و هرچی ذوق داشتم و له کرد :)
حتی به حرف هیچکدوممون گوش نمیده و اهمیتی نمیده چی میگیم همش میگه ساکت شین ، حرف نزنین ، مزخرف نگین ، دهنتون و ببندین ، اما تا یه کم با مامانمون حرف میزنیم حسودی میکنه .. اصلا معلوم نیست چشه ... مامانم همیشه میگه با این اخلاقا و رفتارایی که باباتون داره شما کپی ما قدیمیا بزرگ شدین .. اصلا مال نسل دهه هشتادیا نیستیم :)
تازه دیشبم باهاش یه شوخی کردم طبق معمول گفت زر مفت نزن دهنت و ببند .. جنبه هم نداره اما از ما توقع داره جنبه داشته باشیم هرچی میگه لال بمونیم
_ هر زمان دیگه با خودم میگم اوضاع خوبه ، دیگه قرار نیست دعوایی بشه ، یه اتفاقی میفته اعصاب همه ی خانواده بهم میریزه :)
_ اها اینم اضافه کنم رو دلم نمونه ! وقتی میگه شما دنبال پول منین من و به خاطر پول میخواین خیلی خنده ام میگیره :) یادش رفته از ۱۵ سالگی که دستم رفت تو جیب خودم ، ازش یه مانتو نخواستم بخره ! یه کیف یه روسری یه کتونی ! تو اون چند سال همش و همش ووو خودم خریدم . میگشتم مانتو های ارزون پیدا میکردم . اصلا نمیتونستم مثل بقیه به تیپ و قیافه برسم ! چون اصلا پولش و نداشتم ! همه دعوام میکردن و مسخرم میکردن ، تیکه مینداختن ... چون فقط حاضر نبودم از بابام پول بگیرم ... الانم مامانم مجبورم میکنه از بابام چیزی بخوام .. یا خودش دیگه پول میریزه حسابم . پول کلاسام و خودم میدادم . الانم پول باشگام و از پس اندازای خودم میدم . کل سه سال هنرستان و از همه چیزم میزدم که فقط پولام و پس انداز کنم و لوازم هنری بخرم . بیشتر مدادرنگی ها و مقواها و آبرنگ و .. همه رو خودم خریدم به جز چند موارد که خودش بدون این که بگم کارت میداد . من حتی یه کافه ی ساده نمیرفتم که پول برای رفت و آمدم پس انداز کنم .. موقع برگشت از هنرستان یه مسافت طولانی دنبال اتوبوس میدوییدم تا پول اضافه برای تاکسی ندم ... با یه گوشی داغون با یه شرایط داغون تر داخل یه فضای خنده دار ، کلاس نقاشی مجازی برگزار کردم .. کدوم از هم سن و سالام این کارارو کردن ؟! :) ... از اطرافیان من که هیچ کس ..
زمان کنکورم ، کتابای دست دو خریدم که پولشون و خودم دادم . یه مشاور نتونستم بگیرم :) چندباری فقط برنامه گرفتم که بازم پولش و خودم دادم .. همه ی کنکوریا میدونن که شرایط چطور شده .. ولی من دست خالی با پس اندازای خودم بدون یه کلاس تست بدون یه کلاس فوق ، درس خوندم . از هفت صبح رفتم کتابخونه تا هفت شب . خودم برای خودم برنامه ریختم چون پول نداشتم :) چون پدرم قبولم نداشت که قبول میشم .. چون قبول نداشت باید پول کلاس و مشاور و ... بده .. با دست خالی دولتی ، روزانه ، یه شهر و دانشگاه عالی قبول شدم :) اما زمانی که نذاشت برم ، وقتی با نادیده گرفتن تلاشام و اون همه جون کندنام جلوم و گرفت ، کینه اش به دلم موند :) زخمی به دلم افتاد که با هیچ چیز خوب نمیشه ..
بعد از بلایی که سر خودم و زحمت هام آورد ، گفتم به درک ، به جهنم ، دیگه برام مهم نیست . ازش پول میگیرم . باید به خاطر تمام این سال هایی که از خوشیام زدم و مسخره کردن هم کلاسیام و شنیدم ازش پول بگیرم . برام سخته ، یعنی وحشتناکه غرورم و کنار گذاشتن تا ازش بعد این چند سال پول بگیرم .. اما بازم نمیتونم .. بازم خیلی وقت ها بهش نمیگم ..
_ ما زخم خورده ایم