از خدا خواستم خواب جایی را ببینم . خواب مکان مورد علاقه ام . خواب مسیر اربعین .. خواب حرم !!

خنده دار است که اینجا مینویسم اما خواب او را دیدم . انسان چگونه نفرین میشود ؟ چه خوابی از خدا خواستم و چه نصیبم شد . در خوابم بود . بعد از چندین ماه چهره اش در خوابم نقش بست . احمقانه است . حالا که مینویسم هنوز هم از او بدم می آید . با آن قیافه ی کودکانه و حرف های قلمبه سلمبه ! همچنان در خواب هم جوری رفتار میکرد انگار خیلی با شخصیت هست و خیلی چیز ها بارش میشود . هنوز هم همان آدم بود . انگار که منتظر باشم نگاهم نکند ، یا بر من پرخاشگری کند . اما نه ! او آنقدر مهربان بود که در خواب فکر کردم چقدر دوستش دارم . صبح بیشتر خواب را در خاطر داشتم اما حالا چهره ی محو او در ذهنم نقش بسته .. یک تصویر و صحنه به شدت و پرنگ همچنان باقیست . پشت سیستم اش نشسته بود و کار میکرد ، من بودم و کلی دختری که نمیشناختم . انگار که آنها دوستان صمیمی و دیرینه ی من باشند . او به احترام من و دوستانم در اتاق خود را مشغول به کار کرده بود تا راحت باشم . همین چیز احمقانه در خواب باعث شد با خود بگویم وای من اورا بیشتر از چیزی که پیداست دوست دارم ! اما در واقعیت .. او فقط نقطه ی مجهولیست که نمیخواهد رخت بر تن کند و از آشیانه ی افکار مبهمم برود . باید کادو اش را که به خاطر گران بودنش تاسف میخورم و گوشه ای قرار داده ام ، دور بی اندازم . دلم نمیخواهد حتی آن شی را لمس کنم ، فقط گاهی با او چشم تو چشم میشوم و میخواهم سرنگونش کنم !

الان که فکر میکنم در خواب خیلی به من نزدیک بود ، با آن عینک و پیراهن چارخانه ی آبی رنگی که زیرش تیشتری سفید به تن کرده بود . با خود فکر میکنم ، در خواب من بیگناه چه میکنی و از من چه میخواهی . با خود میگویم در خواب صورت زیباتری داشت ، شاید کس دیگری باشد ! اما نه خود خودش بود . تمام حواس پنجگانه ی خوابم (!) میگفت که خودش است . الان که فکر میکنم ، نه ! هنوز به دلم نمینشیند ! فقط امده تا خودنمایی کند و بگوید که نرفته است ! اصلا از چه زمانی شروع شد دوباره پدید امدنش ؟؟! چرا فکر و خیالش هم مثل خودش ناگهانی پیدا میشود ! نه که خوشنود باشم ، نه ! اشتباه برداشت نشود ، من فقط کلافه ام ... ممکن است این حالات حجوم احمقانه ای تنهایی باشد ؟ تنهایی انسان را احمق میکند ؟ یا باعث میشود خواب هایی ببینید که پریشان تر شوید ؟ نیاز دارم از خود حافظ بپرسم اما میترسم حافظ هم از دست سوالات احمقانه ام کلافه شده باشد . کاش هیچوقت انسانی ناگهان از سمت جامعه و دوستان طرد نمیشد . این طرد شدگی ممکن است ایجاد وابستگی های کودکانه کند نه ؟ اما شش ماه کوفتی گذشته و مگر ترک چیزی فقط 40 رو طول نمیکشد ؟ چهل روز گذشت و من ترک کردم ! پس چرا بعد از چند ماه دوباره وسوسه میشوم تا دست از پا خطا کنم ! حتی دلیل منطقی هم برایش ندارم ! نمیتوانم بفهمم چه اتفاقی در حال رخ دادن است .. به قول قدیمی ها کم کم اش من را جادو کرده اند ! ( شوخی ) این تقدیر است یا بازی بچگانه ای که کائنات با من دارند ؟

باید دنبال روشی بگردم ! روشی که خواب هایم را برهم نریزد !! مثلا وقتی دلم چیزی را میخواهد ، ناگهان شخص دیگری پا برهنه میان خواب هایم ندود و انقدر من را آزار ندهد ...