مثلا الان حال اون کارکتری و دارم که دوتا از بهترین دوستاش ترکش کردن ، سکانس آخر ، تکیه به در ، در حال فکر کردن به این که چیشد و ناگهان اشک . چرا بعضی از آدم ها میان و زندگی و قشنگ تر میکنن ، تغییرش میدن ، و بعد ناگهان ناپدید میشن ؟ من وقتی که برام این اتفاق افتاد ، خودمم یادش گرفتم ! ناپدید شدن و .. ولی کسی دلش برای من تنگ نمیشد برای همین این کار بد نبود و باعث قشنگ شدن چیزی هم نشده بودم. البته بعدش هم اجازه ندادم کسی دیگه بخواد بیاد و همه چیز و تغییر بده . بعدش به خودم گفتم این غم آشغال و بنداز دور چون تو مثل بازیگر سینمایی ٫ برادران جدا نشدنی٫ فلج نیستی ! یا مثلا مادرت توی بچگی رهات کرده . یا از نظر هوشی احمق نیستی و .. خیلی غم های بزرگ تر دیگه . اما نمیدونم چرا بازم ا