236
دیشب تا نزدیکای سه و نیم بیدار بودم . یاد ۵ سال پیش افتادم . اونقدری کلافه شدم که نتونستم بخوابم .
اون زمان فقط ۱۳ سال داشتم . طی یه سری اتفاقاتی که دوست ندارم بگم ،، از همون روز ها مشکلات معده من شروع شد و توی سن کم زخم معده گرفتم . یادمه شنبه بود ، خبرای خوبی نشنیدم صبحش . ناگهان زنگ کلاس زبان حالم بد شد . اونقدری که کل بدنم شروع کرد به درد گرفتن و معدم از همه بدتر . به مادرم زنگ زدن بیاد دنبالم و حتی اون صحنه هم خوب به خاطر دارم که داخل راهرو مدرسه تقریبا افتادم ... جلوی آدم هایی افتادم که وجودم براشون ارزشی نداشت . هنوز هم اون حس ضعف و تحقیر داخل وجودمه . افسردگی من همون روز ها استارت خورد .. داخل مدرسه ای درس میخوندم که همه گرگ بودن ! خانواده های ثروتمندی که کلی امتیاز و پارتی داشتن . اون زمان نمیدونستم چطور کم پولی و زندگی معمولیم و ازشون مخفی کنم ، و این شروع تحقیر های بزرگ تر بود . بماند که خودم چه نادونی کردم و سال هشتم چه بلاهایی سر خودم با ندونم کاری هام آوردم . جوری که کل مدرسه پشت سرم شروع میکردن به صحبت کردن . همه از کلماتی مثل عقده ای و روانی و ... دربارم استفاده میکردن . بعضی نگاه ها هم ترحم انگیز بود . این که چطور به اون مدرسه رفتم طولانیه ولی بیشتر دووم نیاوردم سال آخر ( نهم ) مدرسم و عوض کردم . وقتی مدرسم و عوض کردم تقریبا یاد گرفتم چطور زندگی واقعیم و از بقیه پنهون کنم . چطور نذارم متوجه ضعفام بشن و زمانی که وارد هنرستان شدم نذاشتم حتی یک نفر بفهمه از نظر مالی ضعیفم .
از همون کلاس هشتم گریه های احمقانه من شروع شد ، با کوچک ترین چیزی میزدم زیر گریه . کنترل احساساتم و از دست داده بودم . متنفرم از زمان هایی که جلوی خیلی ها نتونستم آروم بمونم و با خشم و پرخاش گریه کردم .. اشکام و کسایی دیدن که نباید . وقتی یادم میفته عصبی تر میشم . وقتی گریه میکردم دیدم خنده های تمسخر آمیز آدم های عوضی و . هنوزم که هنوزه بهم یادآوری میکنن ...
هنرستان عوض شدم ، اونقدری که همکلاسی هام بهم میگفتن احساس ندارم !! آدمی مثل من که همه میگفتن اشکش دم مشکشه ، آدمی که میگفتن پخمه و بی عرضه هست ، داخل هنرستان و جامعه کس دیگه ای شده بود .. که بیشتر این ها به خاطر عوض شدن مدرسم بود . تازه فهمیده بودم باید چطور از دیگران فاصله بگیرم . به من میگفتن بی اعصابم ، درستم بود ... کسی نمیتونست بهم حرفی بزنه چون چنان باهاش بحث و دعوا میکردم که کم میاورد ... حس خوبی داشت ! حس قدرت داشت .. اما وقت هایی که تنها میشدم از درون انگار خالی بودم . انگار ضعیف تر میشدم .. وقتی به جلسات بزرگی دعوت میشدم همیشه خودم سخنران بودم . بعد از هر سخنرانی کل انرژیم و از دست میدادم و حس میکردم دارم خفه میشم .
همه و همه ی این ها روی هم اومدن و گذشته رو تشکیل دادن . گذشته ای که خواب شب و از من گرفت و لحظه ای از ذهنم پاک نشد . از هر روشی که بگید استفاده کردم اما جواب نداد .
به حدی رسید که دیگه فقط داخل ذهن خودم موند . هیچوقت نتونستم کامل دربارش با کسی حرف بزنم .. حتی اینجا . حتی اینجاهم جرعت نوشتن حقیقت و کل اتفاق های پنج سال پیش و ندارم . از قضاوت شدن و توهین شنیدم ترسیدم . به خاطر همیناست که اسم اینجا هم استیگما شد ..
همه چیز از اون مدرسه ی جهنمی بود ... مدرسه ای که به گوش هرکس میخورد اونجا درس خوندم ، با عصبانیت میگفتن چرا اونجا رفتی . اگه میگفتی اونجا میخوای درس بخونی بهت میگفتیم چه جهنمیه . هیچکس از اطرافیان دل خوشی از اون مدرسه نداشت و نداره ... کاش زودتر میفهمیدن و زودتر هشدار میدادن که نباید اونجارو برای تحصیل انتخاب کنم ...
خیلی حرف زدم .