همین الان قسمت آخر وکیل ووی خارق العاده رو تموم کردم وبه سرعت ost سریال و هم دانلود کردم . دوباره همون حس قدیمی ... با تموم‌ شدن سریال انگار بخشی از وجودم و داخلش جا گذاشتم . مثل خیلی از سریال ها و کتاب های دیگه .. مثلا خوب یادمه اون بخش از وجودم که داخل کتاب قلب های نارنجی جا مونده به چه شکلیه . یا زمانی که ریپلای 1988 تموم شد و از زیبایی بیش از اندازه ی قسمت آخر چقدر اشک ریختم !

یا حتی اولین کی درامایی که دیدم !

اولین فیکیشنی که از کاپل مورد علاقم خوندم ، اسمش هم نشان بود . حتی وقتی به اسمش هم فکر میکنم میبینم حس و حال اون موقع و لحظه ای که بند آخر قصه رو میخوندم هم به خاطر دارم . خوب به خاطر دارم مال دورانی بود که حال روحی مناسبی نداشتم و یه جورایی این فیکیشن نجات بخش بود ! وقتی بهش فکر میکنم درد اون زمان سراغم میاد ... اما درد شیرینه ! چون این داستان برام اون زمان رو آسون کرده بود .

الان که فکر میکنم میبینم هرچقدر بیشتر میگذره ، بخش های بیشتری رو هم جا میذارم . جوری که حس میکنم همه ی وجودم یا بهتر بگم همه ی احساساتم تشکیل شده از سریال ها و کتاب ها و سینمایی ها ... فیلم ها و کتاب های با ارزشی که به دور از کلیشه و سطحی نگری هستن .

یادمه وقتی ۱۱ یا ۱۲ سالم بود ، نمیدونم شاید هم کمتر ! کتابی از نمایشگاه مدرسه گرفتم به اسم پرواز درناها . زمانی که خریدمش هیچ ایده ای دربارش نداشتم اما وقتی رفتم خونه و شروع کردم به خوندنش دیگه نتونستم رهاش کنم . نمیدونم چندین بار اما بارها و بارها و بارهاا این کتاب رو خوندم‌ . لمس کاغذ های کتاب من و یاد زمانی میندازه که واقعا خوب بودم . حس شیربن آرامش قبل از طوفان و برام تداعی میکنه ...

_ اگه بخوام بیشتر در این باره حرف بزنم اونقدری طولانی میشه که خودمم حوصله نمیکنم بعد ها بخونمش

_ اما شماها بخش هایی از وجودتون رو کجا به یادگار گذاشتین ؟!