تو این مدت از وقتی که بابام ترسید و بهانه آورد که نمیذارم بری راه دور و باید همینجا علمی کاربردی بخونی ، چه توی کامنت های وبلاگ گرفته تا آدم هایی از آشنایان یا فامیل هایی که درک میکنن من چه ذات مستقلی دارم ، همه و همه یک پیشنهاد بهم دادن .

همه گفتن این دوسال و سخت درس بخونم و سخت کار کنم . تمام درآمدم رو پس انداز کنم . مامان خیلی سفت و سخت گفت دیگه نمیذارم پول لباس ها و وسایل دانشگاه و ... از جیب خودت بدی . بهم گفت وقتی پدرت تورو به زور نگه داشته پس باید کوچک ترین هزینه هات رو پرداخت کنه . راستش توی این مدت چند ساله که کار میکنم خیلیی برام پول گرفتن از بابام سخت شده . حس بدی بهم دست میده ... نمیدونم جلوش دستم و دراز کنم .. احساس محتاج بودن و اینا ... خیلی از لباس ها و وسایل هنرستان و خودم خریدم . انقدر این کار تکرار شد که بابام هم عادت کرد و مادرم میگه این کارم اشتباه بود ، میگه که وظیفه ی پدرت هست .. اما من نمیتونم قبولش کنم و این بده ..

همه میگن باید این اخلاقت و بذاری کنار و دیگه از پول های خودت استفاده نکنی ، سخت کار کنی که بعد دو سال هرجای دیگه خواستی بری به استقلال مالی رسیده باشی و نتونه جلوت و بگیره .. درست هم میگن .

قرار شد تمام درآمد کاریم و بزارم برای آینده ...

مادرم میگه اگه خودت هم نتونستی بگی من ازش پول میگیرم .

_ خیلی خوبه عروس عمم کاملا این استقلال طلبی من و درک میکنه . خودش پزشکه و از اونایی که عاشق کار کردن و ... یه ورژن دیگه از خودم اما بزرگ تر

_ یکی از حس های دلگرم کننده این روزامم این که همه بدون تعارف حرفاشون و میزنن و میگن : فاطمه تواناییش و داره ، خوب میدونه چطور برای خودش کسب و کارش و راه بندازه . خوب میتونه از پس همه چیز بر بیاد و محکم باشه .. خوب میتونه با هر شرایطی یه راهی برای پیشرفت خودش باز کنه ...

اینارو من نمیگم ،، اونا میگن ؛)))

_ اگه وبلاگم و میخوندن فکر کنم نظرشون عوض میشد !!

_ اونقدری خودم و محکم نشون دادم که از کم اوردن میترسم...

اما نمیارم ، کم نمیارم . غر غرام و میزنم . گریهام و میکنم . از اعصاب خوردم اینجا می نویسم و ناله میکنم . اما کم نمیارم ...