183
یه دعوای بزرگ دیگه با خانواده داشتم . البته باید گفت با پدرم ... مادرم این وسط خیلی داره اذیت میشه
حرفایی که پدرم بهش میزنه خیلی دردناکه .. حرفایی که حتی نوشتن شونم برام سخت و شرم آوره .
مدام میگم تقصیر منِ که با هم درگیر میشن . به خودم ناسزا میگم و خودم و لعنت میکنم .
نمیدونم این چه مشکلیه تا میخوام با پدرم حرف بزنم گریم میگیره ... منی که دوستام بهم میگفتن احساس ندارم . منی که با هر احد و ناسی دعوام میشه اما یه قطره اشک از چشمام نمیفته پایین . و همین بدتر میکنه اوضاع رو .. اگه میتونستم روی گریه های کوفتیم در برابر بابام کنترل داشته باشم خیلی خوب میشد .
نمیدونم یه روز چطور جبران کنم این روزارو برای مادرم . نمیدونم چطور ازش طلب بخشش کنم .
مادرم توی این 18 سال زیاد برام فداکاری کرد . خیلی جاها آبروم و خرید . خیلی جاها به جای من از بابام ناسزا و توهین شنید . همیشه پشتم بود و هست . خیلی جاها ازم دفاع کرد .
با خودم میگم من هیچوقت براش دختری نکردم . هیچوقت براش فرزند خوبی نبودم ، اما اون برام مادری کرد .
بیچاره مادربزرگم اومد خونمون اما با گریه های من کلی گریه کرد .
فقط نمیدونم چطور بابام تونست اون حرفارو جلوی مادر زنش به همسرش بزنه :) حس میکنم قلبم تکه تکه شده ...
اگه میدونست همین زن من و قانع کرده که توی این شهر کوفتی بمونم ، اگه میدونست همین زن وقتی پشت سرش غر میزنم دعوام میکنه و میگه درباره ی پدرم نباید بد حرف بزنم ... اگه میدونست بازم اینارو میگفت ؟! :)
روزی و میخوام که از خاطرات شیرین زندگیم اینجا بنویسم . روزی میخوام که دیگه به خودم نگم استیگما ... روزی و میخوام که مادرم شاده . روزی و میخوام که این روزارو بشوره و ببره .
حالا که اینارو می نویسم خیلی آروم ترم .